به گزارش آوای سیدجمال و به نقل ازخبرگزاری فارس از قم، صبح یکی از روزهای زمستان است و ساعت 10:30 دقیقه را نشان میدهد از روزی که مقابل حرم کریمه اهل بیت (س) مردم برای یاری رنج دیدگان آمدند و هدیه دادند بیشتر از یک ماه میگذرد. کمکهای نقدی و غیر نقدی که کوچک و بزرگ ، پیر و جوان آورده بودند باید بین کسانی که نیاز به منزل مسکونی، هزینههای درمانی و تامین مخارج زندگی داشتند تقسیم میشد.
امروز نوبت اهدای هدایایی است که مردم عاشقانه برای گرفتن دست رنج دیدگان و بیماران اهدا کردهاند. سید مهدی تحویل دار که همیشه برای اجرای برنامههای نیکوکاری و دعوت از خیرین پیش قدم است برای ضبط زیبایی تبلور عشق در اهدای هدایا به مددجویان پیش قدم میشود.
همه چیز آماده است، چندین کاروان حامل کالاها و اسباب ضروری زندگی مددجویان و... که در خودروها خودنمایی میکنند آماده حرکت شدهاند.
کاروان حامل هدایای مردمی به مددجویان بهزیستی، راه دروازه ری یکی از محلههای حاشیه ای شهر را پیش میگیرد و در میان کوچهای باریک توقف میکند.
تحویل دار درب خانهای کوچک را نشان میدهد و در میزند پیرزنی در چارچوب در ظاهر میشود چادر مشکی به سر دارد و به مددکاران خوش آمد میگوید.
حیاط کوچکی دارد ولی در این کوچکی وسعت صمیمیت و عشق مادرانه حکم فرماست.
در گوشه حیاط درب فلزی به چشم میخورد که رنگ ضد زنگ آن را به رنگ قرمز رنگین کرده است درب باز میشود داخل اتاقی که بیشتر به انبار شباهت دارد پسری جوان که مشکل ذهنی دارد دیده میشود.
فقر در این منزل بیش از پیش نمایان است، تنها یک پتوی یک نفره زیر پسر معلول پهن شده است و او بر روی آن خوابیده است. به راحتی متوجه میشوی که اینجا خانهای قدیمی است و با اصول مهندسی ساخته نشده، این نکات را میتوانی از سرویسهای غیر بهداشتی و دیوارهای گچ خاک شده اتاق کنار حیاط متوجه شوی.
تحویلدار در چارچوب در اتاق با پسر جوان احوال پرسی میکند و به مادر هدایای مردم را که اکنون در حیاط خانهاش چیده شده بودند نشان میدهد و از این مادر دلشکسته میخواهد که مردم را دعا کند.
پیرزن روزهای سخت و سردی را به یاد میآورد که پسر جوان معلولش را مجبور بود در اتاق تنها بگذارد و برای به دست آوردن لقمهای نان بی منت، در جمکران باقالا بفروشد.
پیرزن در حالی که تلاش میکرد رویش را تنگ تر بگیرد از چشمان رنجورش اشک روان شد و کمی بعد اشک پهنای صورتش را گرفت. چادر از باران آسمان چشمان این مادر رنجور خیس شد.
پیرزن باقالا فروش مدتی بود که باقالا نمیفروخت او در خانه مانده بود که فرزندش را نگه داری کند و این را مدیون محبتی بود که خدایش در دل مردمش روی زمین نهاده بود.
تحویلدار نوید دیگری به مادر داد. «مادر جان دوران رنج و سختی به پایان رسیده و هزینه خرید یک خانه برای شما و فرزندت آماده شده».
پیرزن از خرسندی تاب ایستادن ندارد، درب یکی از اتاقها را باز کرد و دیگی بزرگ را نشان داد و گفت فردا میخواهم به پاس قدردانی از محبت خداوند و امام زمان (عج) سمنو بپزم.
کاروان باید حرکت میکرد چندین خانواده دیگر چشم به راه بودند و باید هدایای مردم به ایشان داده میشد.
کاروان حامل پیام دوستی مردم به مددجویان بهزیستی، راهش را به طرف خانههایی که بهزیستی برای مددجویان ساخته بود ادامه داد و بعداز گذشت از چند خیابان و کوچه مقابل خانهای با درب سپید ایستاد.
یکی از مددکاران زنگ خانه را به صدا در آورد و لحظهای بعد همه در خانه ای که دو پسر و یک دختر به همراه مادرشان زندگی میکردند مهمان بودند.
خانه قشنگی است و کمبودی در آن حس نمیشود از صمیمیت یک خانواده گرفته تا امکانات یک زندگی، همه فراهم است.
کودکان، تحویلدار و مددکاران را میشناسند و با شادمانی مقابل مهمانان نشستهاند.
مهشید، عدنان و علی نام این سه کودک است که امروز میزبان کاروان خیر و نیکوکاری مردم به بهزیستی هستند.
چندی پیش بود که در برنامهای تلویزیونی این سه کودک آمدند و از دوری مادر و این سه فرزند سخن به میان آمد.
زن جوان به دلیل مشکلات نمیتوانست از فرزندانش نگهداری کند و یکسال بهزیستی کودکانش را سرپرستی کرد و او از بوسیدن و بوییدن سه نوگل خندانش محروم بود.
کودکان از دوری مادر بی تابی میکردند و مادر از دوری فرزندانش بیقراری؛ شاید زمانی که مادر هر شب یکی از لباسهای مهشید را در آغوش میگرفت و با اشک خوابش میبرد آرزوی در آغوش گرفتن فرزندانش را در رویا هم نمیدید.
کودکان با تحویلدار از آرزوهای آینده خود سخن میگویند. مهشید میخواهد پزشک شود و علی و عدنان پلیس و خلبان، آرزوهای قشنگ کودکانه روحت را نوازش میدهد و تو را با خود به رویاهای کودکی میبرد.
تحویلدار از کودکان میپرسد دوست دارید با مامانتون کجا برید؟ پیش مامان خوش میگذره؟
کودکان نگاهشان برای ثانیهای به هم گره میخورد و سپس با لحنی شیطنت آمیز توام با شادمانی برای رفتن به پارک اتفاق نظر دارند.
امروز به لطف مردم کودکان در کنار مادرشان در مسکنی امن زندگی میکنند و مادر آنان را برای بازی به پارک میبرد.
کودکان همچنان دوست دارند مهمانان در خانه شان بمانند ولی کاروان باید حرکت میکرد صدای اذان ظهر در تمام کوچه و خیابان طنین افکنده است...الله اکبر..
ساعتی بعد کاروان به شیرخوارگاه صدف رسید تا اسباب بازیهایی که مردم داده بودند به غنچههای کوچک تحویل داده شود.
چند اتاق پرنور و تختهای صورتی رنگ چوبی توجهت را جلب میکند. 9 غنچه در تختها خوابیدهاند. طوبی، عسل، زهرا، علیرضا و ..
شماری از این غنچههای خندان نوزاد هستند و خواب پادشاهان هفتگانه را میبینند و شماری دیگر بیدارند و از دیدن مهمانان به شگفت میآیند.
یکی از نوزادان که صورتی جذاب دارد مریض است، شاید اگر خانواده اش او را در سرمای زمستان در پارک رها نمیکردند مشکل ریوی پیدا نمیکرد.
دختر بچهای که دو دندان کوچک و سفید با چهرهای دوست داشتنی دارد با لبخندش تو را به کنار تخت میکشاند ولی دیدن زخمهایی که بر تن دارد دلت را به درد میآورد.
مسئول شیرخوارگاه، مشکل کودک را بیماری ژنتیکی EB عنوان میکند و میگوید: زخمها و تاولهایی که بر تن این کودک نمایان است در دهان او نیز هست و درمانی قطعی ندارد.
دردی در جسم و جان او میپیچد و شرایط را به گونهای رقم میزند که خنده کودک برای لحظهای به بغض تبدیل شود. درد کودک تو را نیز با خود درگیر میکند و اشک امانت نمیدهد.
اسباب بازیهای رنگارنگ بین کودکان پخش میشود و صدای شادمانی کودکان فضا را پر میکند. در این حین دختربچه دو سالهای در حالی که عروسکی را به آغوش میکشد برای رفتن به استخر توپ آماده میشود.
فرصتی باقی نیست، کاروان باید حرکت کند خداحافظی مشکل است...
کاروان مسیر محله ای در شهر قائم را پیش میگیرد مسیری بس دشوار است ، سنگ و کلوخها زیر لاستیکهای ماشین ساز میزنند، ساز فقری که در حاشیه ریل راه آهن نواخته میشود.
محلهای در اوج نابسامانی و نبود کمترین امکانات رفاهی و اجتماعی، خانههایی نابسامان و به دور از اصول مهندسی و کودکانی که با چهرهای معصوم ولی خاکی با پای برهنه دورت جمع میشوند به چشم میخورد. ساکنان این محلهها درد فقر اجتماعی دارند که با فریاد فقر اقتصادی و بیماری توام شده است.
مردی نحیف در چارچوب درب یکی از این منزلها ظاهر میشود و از تحویلدار و مددکاران بهزیستی دعوت میکند. داخل حیاط این خانه نوری به چشم نمیخورد همه چیز در سایه است. از اتاقها گرفته تا ساکنان این خانه همه در سایهاند، مادر خانواده که زنی 35 ساله به نظر میرسد تومور مغزی و کم خونی شدید دارد. شرایط به گونهای رقم خورده است که مرد خانواده برای درمان همسرش همه هستی خود را فروخته و خرج کرده است و امروز....
شاید دردهای ناشی از فقر و بیماری همسرش به اندازه کنایه مردم آزارش نمیدهد، پس از پخش گزارش زندگی این خانواده در 28 صفر و جمع آوری کمکهای مردمی، درب خانه اش پر شده بود از طلبکارانی که او را میلیاردر مینامیدند.
برخی از اقلام اساسی زندگی به او اهدا شد و بر اساس گفتههای معاون مشارکتهای مردمی بهزیستی برای او و خانوادهاش یک واحد آپارتمان که در منطقه پردیسان در حال ساخت است در نظر گرفته شده است.
شادمانی مرد در این لحظه دیدنی بود وقتی که از مردم به دلیل همه هدایای که برایش داده بودند تشکر میکرد... شاید باورش مشکل بود... !!!
کاروان باید حرکت کند فرصتی باقی نیست....
----------------------------------------------
گزارش از سمانه سادات فقیه سبزواری
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13921208000037#sthash.hhJWkp2W.dpuf