به گزارش آوای سیدجمال، همانا رسولِ ما به سوی شما آمد که حقایق را برایتان تبیین کند، (آن هم) در دوران فاصله ی میان رسولان. که مبادا بگویید بشارت گر و هشداردهنده ای برای ما نیامد... (مائده/19)
فترت یعنی سکون و آرامش اما به فاصله بین دو جنبش و دو نهضت و دو انقلاب هم فترت گفته می شود. قرآن می گوید محمّد(ص) را توی روزگار فترت فرستادیم. وقتی فرستادیم که بین ارسال پیام برها فاصله ایجاد شده بود. فاصله ی بین عیسی مسیح (ع) و محمّد(ص) را مورّخ ها ششصد سال گفته اند. همیشه فکر می کنم چه قدر زمین می توانسته تشنه باشد و تاریک باشد و غفلت زده باشد وقتی ششصد سال درهای آسمان بسته بوده، ششصد سال از وحی خبری نبوده. چه قدر بعثتِ محمّد(ص) به معجزه شبیه بوده. انگار خدا، دعا و التجاء و اضطرارِ زمین را بعدِ ششصد سال مستجاب کرده باشد. [1]
قَدْ جاءَکُمْ رَسُولُنا یُبَیِّنُ لَکُمْ عَلى فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا ما جاءَنا مِنْ بَشیرٍ وَ لا نَذیر...
فهمیدنِ این که حسابش از بقیه ی انبیاء جدا بود، کارِ سختی نیست. کافی ست قدری دل به آیه ها بدهی که بفهمی او چقدر برای خدا، خاص بود. خیلی خاص تر از یک رسول برای راسل ش. شرایط سخت که می شد، خدا خودش دلداری اش می داد. برایش به روز و شب قسم می خورد که تنهایش نگذاشته و از او ناراحت نشده. و الضّحی، و اللّیلِ اِذا سجی، ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/1-3) نازش را می خرید. عزیز بود برایِ خدا. به او می گفت آن قدر به تو عطا می کنیم که راضی بشوی؛ لسوف یُعطیک ربّک فترضی.(ضحی/5) از اخلاقش به وجد می آمد؛ اِنّک لعلی خلُقٍ عظیم. (قلم/4) به جانش قسم می خورد؛ لعمرک... (حجر/72) گاهی با رمزهایی با او حرف می زد. رمزهایی که هنوز هم فقط میانِ خدا و رسول مانده؛ الف، لام، میم. کاف. هاء، یا، عین، صاد. عین، سین، قاف... نگرانش می شد؛ لعلّک باخع نفسک اَلا یکونوا مؤمنین. (شعراء/3) غصه اش را می خورد؛ ما انزلنا علیکَ القرآن لتشقی. (طه/2) می گفت که هوایش را دارد؛ انّا کفیناکَ... (حجر/ 95) تعریفش را پیش مؤمنین می بُرد تا قدرش را بدانند؛ عزیزٌ علیه ما عنتُم حریصٌ علیکم. (توبه/ 128) گاهی فکر می کنم همه ی این ها خیلی هم غریب نیست وقتی محمّد(ص)، فقط رسولِ خدا نبود، حبیبِ خدا بود. همه ی این نازکشیدن ها و نازخریدن ها فقط از محبّی مثل خدا برای حبیبی مثل پیامبر برمی آید.[2]
طبیب سیار بود؛ طبیبی که در یک دست مرهم و در دست دیگر ابزار جراحی دارد؛ مرهم های شفابخش و ابزارهای جراحی اش آماده است که کجا به او نیاز دارند. کجا قلبی کور هست؟ کجا گوشی ناشنوا و زبانی گنگ مانده؟ داروهایش را برمی دارد و دنبال بیماران سرگردان و دورمانده می گردد.[3]
هوسش هنوز هست؛ هوس پیامبری که به او گفته باشند: «پیدایشان کن، تنهایند». یکی که ماموریت داشته باشد دل بسوزاند. یکی که رسالتش این باشد که زنجیر و قلاده های آدم را باز کند.[4] هوس کسی که با چشم های هراسان نگاهمان کند؛ به جا نیاورد؛ ناباورانه چشم بمالد؛ «پسر آدم چه بلایی سرت آمده؟». با دهان باز از بهت خیره بماند به تن بنفش و روح آماس کرده، به زخم های چرک کرده و تاول ها، یکی که بیاید جلو، تک تک حلقه ها را بردارد، تیغ ها را جدا کند، زخم ها را بشوید و لابه لای هق هق بپرسد: «چی تو را از پروردگارت جدا کرد؟».[5]
هوسش هنوز هست؛ حتی در خواب سنگین هم آدم هوس می کند یکی مامور باشد با ظرافت، حتما با ظرافت او را بیدار کند. گیرم بلند نشویم، از سرلج تا لنگ قیامت بخوابیم، باز حس همین که یکی رسالت داشته باشد آدم را با لطف بیدار کند، لطف خودش را دارد؛ یکی که دست بکشد بر سر روح و نجوا کند: «بلند شو برویم»، ما لای پلک ها را اندکی باز کنیم، خمیازه بکشیم و پشت کنیم و او زمزمه کند:« به زمین چسبیدی؟».[6] هراسان بپرسد: «به همین جا راضی شدی؟».[7و8]
دامان مبارکش نجس شده بود. کودک نتوانسته بود خودش را نگه دارد. پدر و مادر بچه ناراحت و شرمنده شدند. خواستند او را عتاب کنند، اما نگذاشت: رهایش کنید. بگذارید راحت باشد. اثر نجاست می رود اما اثر تندی می ماند.[9]
دیدگاه شما