آخرین اخبار

2. خرداد 1395 - 8:01   |   کد مطلب: 31238
داستانی کوتاه به مناسبت نیمه شعبان؛
نذر جبهه ای
چند شاخه نبات و مقداری زعفران که مادر برایم فرستاده بود را از ته ساکم کشیدم بیرون و گذاشتم کنار حبه قندهایی که بچه ها جمع کرده بودند وسط سنگر...

به گزارش آوای سیدجمال؛ چند شاخه نبات و مقداری زعفران که مادر برایم فرستاده بود را از ته ساکم کشیدم بیرون  و گذاشتم کنار حبه قندهایی که بچه ها جمع کرده بودند وسط سنگر.

                    

عباس نگاهش را چرخاند توی صورتم، آفرین سعید، ببینم چکار می کنی؟ یه شربت خوب و خوشمزه درست کن  که ان شاالله برای جشن آقا بین بچه های گردان پخشش کنیم، این ها را گفت و با یک یاعلی  مثل فنر از جایش پرید.

 

-خوب بچه ها کم کم باید آماده بشیم و راه بیفتیم  تا شب چیزی نمانده.

 

تو تمام مدتی که داشت حرف می زد بدون اینکه پلک بزنم فقط نگاهش کردم . متوجه نگاهم شد، سرش را چرخواند ... به طرفم:

-هاچیه؟ این لب و لوچه چیه آویزان کردی؟ ما که نمی خوایم بریم اونجا شهید بشیم بعد هم مستقیم بریم بهشت، فکر کردی من از این شانس ها دارم که به این آسونی آسمانی شم.

 

خودم را کشیدم عقب و گوشه سنگر کز کردم پاهایم را جمع کردم توی شکم دستهایم را هم حلقه کرد دور زانوهایم. با صدای بلند خندید: حالا چرا مثل نه نه مرده ها کز کردی؟

 

-اگه شهید شدی و رفتی بهشت چی؟ آن وقت من بدون معلم چکار کنم؟  مگه قول ندادی خواندن دعای امام زمان رو خوب خوب یادم بدی؟

-نترس بهشت خدا اینقدر گل گشاده که جا برای همه هست میای اونجا یادت میدم. با حرف هایش داشت اشکم را درمی آورد.

 

-ای بابا،عباس قول دادی، من هم به بچه های سنگر گفتم شب جشن آقا مولودی خان خودمم

عباس بیل و کلنگ ها را انداخت بیرون، خوب حالا تا کجا بلد شدی ؟

 

لبخندی زدم،سینه ای صاف کردم: الهی عَظُمَ البلا و...و.....

 

سرم را انداختم پایین. بزار منم بیام عباس . شب ها کار می کنیم روزها که بیکاریم تو کنارمی ازت می پرسم یادم میدی:

-برای چی می خوای یاد بگیری؟

-نمی دانم ، دلم می خواد ،دوست دارم . همین طوری.

 

گره ای میان ابروهایم انداخت از جا بلند شدم ، چند قدم جلوتر رفتم  درست روبروی عباس ایستادم  : انتظار نداری از این ترکش خاله سوسکی بترسم. ببین اولش هم من  انتخاب  شدم ، اما جنابعالی نذاشتی.

 

این بار اون چند قدم نزدیک تر شد  دست گذاشت روی  شانه ی سمت راستم که شب قبل ترکش خورده بود ،درد توی تنم پیچید ، نفسم رفت و یک ربع بعد برگشت. خندید:

-ببینم چرا صورتت سیاه و سفید شد . سفیدی چشاتم سرخ شد . درست مثل وقتی که افتاده بودی توی چاله  و نمی تونستی خودت رو بکشی بیرون.

 

این ها را که می گوید رگ غیرتم متورم می شود ، پاتند می کنم ،بیرون از سنگر می ایستم  با یک دست بیل را  بر می دارم لبخندی می زنم . عباس سرتاپا شده چشم و نگاهش را دوخته به من .

کلنگ را که با دست راستم برمی دارم، این بار او لبخند می زند دوباره درد توی تنم می پیچد.

 

-بزار زمین پسر جون ،قدش اندازه اون کلنگ نیست ها، تازه با اون حالش می خواد بیاد تو خاک و خاشاک سنگر بکنه. چشم هایم که خیس شد گفت: باشد نمی دانم چه اصراریِ که حتما باید مولودی خان جشن آقا توباشی.

 

عملیات مهمی داشتیم، وقت زیادی هم نبود  هر چه زودتر  باید  شروع می کردیم. با مقر نیروهای دشمن ،آنچنان فاصله ای نداشتیم ، تمام کارها انجام شده بود دشمن حتی شک هم نمی کردند که ما آنجاییم.  احتیاط شرط عقل بود  . برای اینکه دشمن متوجه حضورمان نشود چراغ قوه هایمان را خاموش کردیم .

 

خستگی راه هنوز توی تنمان بود خم شدیم که چند دقیقه را دراز بکشیم  . عباس که مسئولمان شده بود  گفت: یا علی بچه ها قرار بر این شد  که شب ها را کار کنیم ، پس الان وقت کار است . بیل و کلنگ ها را برداشتیم و با احتیاط شروع کردیم  به کندن سنگر، درد دوباره توی تنم پیچید ، کمی که گذشت  دیگر دردی احساس نمی کردیم انگار به دردش عادت کرده بودم ، وقت خوبی بود کنار عباس ایستاده بودم زیر لب طوری که فقط او بشنود شروع به خواندن مولودی کردم

 

-آفرین اینجا را خوب آمدی ،اینجا را کمی بکش، آفرین خیلی بهتر شدی . سواد درست و حسابی نداشتم  از وقتی که پایم را جبهه گذاشتم و قاسم دانست که چیز زیادی بلد نیستم  قول داد اول سواد قرآنی یادم بدهد .

 

 هوا که روشن شد  وسایلمان را جمع کردیم ، هر کدام سینه خیز خودمان را انداختیم توی سنگر هایی  که کنده بودیم . خنکی نسیم صبح  تابستان  که روی تن عرق کرده مان   می نشست حس خوبی بهمان می داد. چشم هایمان که گرم شد . پنجه های داغ خورشید درست آمد و بالای  سرمان خیمه زد   عرق از روی سرو گردنمان  لیز خورد و یقه هایمان را نمناک کرد. گرما حتی نگذاشت یه نیم چرتی بزنیم.

 

- بچه ها خوابیدین؟ صدای عباس بود . طاقت نداشت بچه ها را کسل ببیند  ،می دانست که گرما کلافه مان کرده .  اسمش را گذاشته بودیم بمب روحیه . می گفت پایت را که جبهه  گذاشتی انتظار نداشته باش جبهه با ساز تو برقصد  باید تو با آن هماهنگ شوی ، گاهی با حرف هایی  که می زد به سن و سالش شک می کردم  این حرف ها از یک پسربچه 13 ساله  که هنوز مو توصورتش نروییده بود بعید بود.

 

عباس با صدای بلند ی خندید تو آن وضعیت گرما ،خندیدن خودش بهترین مقاومت بود

-روزها وقت بیداری است  و شب ها وقت استراحت  که ما شب ها را کار می کنیم  چون شب ها بیداریم  که نباید حتما روز ها را بخوابیم...صدای ورق خوردن کتاب مفاتیحش را شنیدم ،خودم را جمع و جور کردم ، صدایش را انداخت توی گلو و شروع کرد  به خواندن دعای امام زمان .  چند روزی می شد که از سنگر کندنمان گذشته بود . چیز زیادی نمانده بود که تمام شود . که صدای تیر و گلوله عراقی ها بلند شد . همه به هم نگاه کردیم ،گفتیم عباس نکند تو دید بوده ایم ، نکند ردمان را گرفته باشند . اگه محاصره شده باشیم چی؟

 

همه رفتیم داخل سنگرها عباس گفت: تا آرام شدن اوضاع باید همین جا بمانیم  احتمالا شک کردند باید کاری کنیم  که شکشان باطل شود . صدای بچه ها درآمد :

-تاکی باید اینجا بمانیم

-نمی دانم باید منتظر فرجی شویم . آب را جیره بندی کرده بودیم . خون زیادی از شانه ام رفته بود این را از خیس شدن لباسم فهمیدم.چند روزی می شد که  توی سنگر همین طور دراز کشیده بودیم .

 

هر چند ساعت یک بار صدا ی گلوله عراقی ها شنیده می شد. قمقمه ام دیگر آب نداشت . تکانش دادم دریغ از یک قطره آب . گفتم عباس حتما حالا بچه ها نگران شده اند . قرار بود تا امشب برگردیم . صدای خندیدنش را شنیدم : دلم هری ریخت وقتی گفت: نگران چی؟ امشب شب تولد آقا امام زمان(عج) . یاد شربت افتادم ،بغضم ترکید که نتوانستم بین بچه ها باشم و مولودی خوانی کنم ، دعای امام زمان را بخوانم.

 

با زبان لب های خشک و ترک خورده ام را لیس زدم  همه بی حال افتاده بودیم ،ضعیف شده بودیم و بی طاقت . اصلا آدم که ضعیف می شود بی طاقت هم می شود . بخصوص اگر نداند  این وضعیت را باید تا کی تحمل کند.

 

صدای صلوات های قاسم را شنیدم  که در آن حال صلوات هایش برایم طوری دیگری بود یک صوت خدایی. همه نگاهمان را دوخته بودیم به آسمان ،خورشید بارش را بسته بود و کم کم خودش را می رساند پشت کوه ها . گرانه ها دور تا دور آسمان پخش شده بودند  آسمان به رنگ سرخ و بنفش درآمده  ،تکه های ابر هر کدام با یک شکل  درآمده بودند  انگار داشتند از آن بالا برایمان دست تکان می دادند . نتوانستم بغضی که زیر گلویم  را پر کرده بود را نگه دارم . صدایم را انداختم تو گلو: ای خدا چقدر دلم می خواست الان پیش بچه ها باشم تو جشن آقا . صدای عباس و بقیه بچه ها که حالا ته گلویی حرف می زدند به گوشم رسید:

 

-ای بابا سعید، مگه ما آدم نیستیم  مگه اون آقای ما نیست . خوب بیایید ما هم  یه جشن کوچولوی بدون شربت و شیرینی بگیریم . بسم الله سعید بخوان ببینم زحماتم به باد رفته یا نه؟ این را عباس گفت.

 

با کف دست اشک هایم را چیدم و شروع کردم به خواندن : دعای آقا:

الهی عَظُمَ البلا و بَرَحَ الخَفاءو... بچه ها کم کم با من هم صدا شدند.

 

-آفرین خوب بود : چند جا غلط داشتی  ، ببینم حالا آرام شدی.؟

 

-یه حس خاصی داشتم  حق با عباس بود انگار  آرامش پخش شده بود توی وجودم. می دانی عباس ،نذر کردم که اگر  هرهفت  نفرمون از اینجا سالم بریم بیرون هر سال خودم بشم مولودی خوان آقا. از شهادت نمی ترسم دلم می خواد بیشتر بجنگم .و بعد...

 

همه بچه ها زیر لب با هم می گویند: انشا الله. یک نیم روزی می شود که صدای شلیک و گلوله نمی آید . عباس می گوید : انگار خبری نیست ، وقتش است که برویم.

 

گوش هایمان را تیز کردیم هیچ صدایی نمی آمد . سر تا سر آرامش بود . به آرامی از سنگرهایمان آمدیم بیرون . پاهایمان بی حس شده بود . کف پاهایمان زوق زوق می کرد .  پا مرغی راه افتادیم و کم کم  قد علم کردیم . هنوز زیاد راه نیفتاده بودیم  که با صدا ی پارس سگ ها سر جایمان میخ کوب شدیم . اسلحه هایمان را روی شانه جابه جا کردیم . گفتم عباس یعنی ریسک کردیم  از سنگر آمدیم بیرون ؟ عباس سکوت کرد و چیزی نگفت  . سگ ها  تا نیمه راه رسیده بودند  و زل زده بودند به ما هفت نفر ، برق چشم های سگ ها را تو تاریکی می توانستیم ببینیم . دشمن داشت به طرفمان می آمد. صدای بالا و پایین کلید چراغ قوه هایشان را می شنیدیم که انگار روشن نمی شد صدای سنگ ریزه ها زیر پاهایشان لق لق می کرد  به زبان عربی چیزی گفتند و نزدیک شدند  ،عباس گفت : حتما آمده اند شکشان را برطرف کنند.

 

 یک هو بدون اینکه بخواهم زبانم باز شد به خواندن دعای فرج تا آخرش را زیر لب زمزمه کردم، قاسم دست هایم را فشرد. آفرین سعید خواندی  آن هم بدون غلط .

 

 سگ ها ایستاده بودند  پارس کردند و برگشتند . بعد هم نیروی دشمن برگشت. همگی نفس بلندی کشیدیم و همان جا روی سنگ ریزه ها ولو شدیم .  نور چراغ قوه را انداختم روی صورت  لاغر و استخوانی بچه ها . نگاهم را کشیدم طرف عباس   ،رنگ زیتونی چشم هایش زیر نور چراغ قوه به طوسی غلیط می زد. قاسم گفت: آقا نذرت را قبول کرد  نذر جبهه ایی ات قبول باشد.

 

 سعید؛ نذر جبهه ایی ات قبو

داستان از: فاطمه بگزاده

انتهای پیام/ن

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal