به گزارش آوای سیدجمال، قاسمعلی زارعی، نویسنده کتاب "دست خدا" در چهلمین سالگرد عاشورایی عملیات قراویز در 11 شهریور 60، در یادداشتی با گرامیداشت یاد و خاطره 13 شهید اسدآبادی در این عملیات نوشت: مردم شهر در سکوت و انتظار فرو رفتهاند، دهها نفر از جوانان منطقه در یک روز آماده اعزام به ماموریتی پر از انتظار میشوند،
جوانانی پرشور و انقلابی با سن میانگین ۲۵ سال، آغاز ماموریت همراه بود با ابراز احساسات و سخنرانیهای حماسی،
شهر حالتی عجیب به خود گرفته بود مردان دست به دعا بودند و زنان نگران، اسپند دود میکردند و جوانان در تلاش برای پیوستن به این جمع،
فرمانده بلندگو بدست به میان آمد و اعلام کرد:
«فقط افرادی که آموزش دیده و تشکیل پرونده دادهاند»
اینبارجوان زیبا روی پرشورتر اعلام کرد :
«ما برای انتقام خون شهدای که در مریوان و بر قلهی بنام شنام به شهادت رسیدهاند عازم هستیم یا شهدایمان را بر میگردانیم یا خود در همانجا خواهیم ماند»،
هایهای گریهی تعدادی میدان شهر را فرا گرفت، و بر هیجانات جمع افزود،
ختم کلام جوان پاسدار جملهی ماندگار شد:
«هان ای شهیدان آهسته در بستر خونینتان بیارمید که نوجوان و جوان اینشهر بعداز شما آرام و قرار ندارند»
بلندگو را وا نهادند و سوار بر مرکب و رهسپار شدند،
سئوالات ذهنم را از لابلای گفتهها یافتم، منظورشان ۵ تن از بسیجیان شهر است که در چند وقت پیش در عملیات شنام به شهادت رسیدهاند و بدنهای آنها بر جای مانده و از سه نفر دیگر از آن گروه بیخبر و ظاهرا به اسارت کومله در آمدهاند،،
کاروان رفت و شهر پر شد از سکوت،
روزها را شماره میکردیم و انتظار پشت انتظار،
زمزمههای پراکنده به گوش میرسید و برای تکمیل خبرها منتظر،
خبرهای جنگ را از رادیو کوچکی که در کنار پنجره دائما روشن بود دنبال میکردیم،
خبری آمد که در شب قبل عملیاتی در منطقه سرپل ذهاب و بر روی ارتفاعات قراویز انجام پذیرفته و تعدادی از افراد دشمن به هلاکت رسیده و روز ۱۱ شهریور سال۶۰ شهر سکوت را شکست و حالا غلغلهی بر پا بود و هر کسی خبری و شنیدهای،
روستای ما هم مسافری در این جمع داشت همانمسافریکه آخرین جملهاش در لحظه خداحافظی ماندنی شد، همانیکه حرفهایش شیرین و خندهاش بهدل مینشست، حالا اهالی روستا به انتظار بازگشتش لحظهها را میشمردن،
انتظارها به درازا کشید، در غروبی دلتنگ نفسها در سینه حبس شد و پیک خبر اینبار از رادیو نبود، ولی پیامش شهر و ۱۴۰ روستا را به ماتم برد، اشکهای او حکایت تلخی داشت،
بله پرستوهای مهاجر پر کشیدند،
ما ماندیم و گریه،
تک پرستوی روستای ما هم رفته بود و غم از در دیوار ده میبارید،
جوانی از بازماندگان که پیک خبر بود دستی برچشمانش کشید و اشکهای گونهاش را پاک کرد و گفت:
«آنها به وعده خود عمل کردند و رفتند»
بله، فرمانده شجاع و ۱۲ جوان دیگر در شهر کوچک اسدآباد بهشهادت رسیدند، کمتر ایل و طائفه و روستایی بود که در این ماتم سهمی نداشته باشد! شهر عزا !
بلندگوی شهر سکوت را کنار گذاشت و یکییکی اسامی شهدا را میخواند، علیرضا خزایی، صفری ، گلزاری، و همینطور به ردیف میخواند تا اینکه نام حاجیقربان روستایمان را بر فراز شهر طنین انداخت، ...
حالا سهم شهر کوچک ما در این چند روز از جنگ، ۱۸ شهید بر جای مانده در ارتفاعات غرب و سه نفر در اسارت کومله!
بله ۱۳ نفر از شورآفرینان شهر بر قله قراویز پر کشیدند ، خسته! و تشنه! در روزهای گرم و خشک سینه به سینه قراویز آرمیدن ،
از آن روز آخرین سخنرانی حاجیقربان زمزمه روزهایمان شد ورد زبانم « هان ای شهیدان آهسته در بستر خونینتان بیارمید که نوجوان و جوان این شهر بعد از شما آرام و قرار ندارند»
و چه خوب بر عهد خود ماندن، با نثار جان خود ماندن ما را هم ضمانت کردند.
روحشان تا همیشه تاریخ جاودانه
قاسمعلی زارعی
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما