به گزارش آوای سیدجمال، هوشنگ نادری یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در خاطره ای از سردار شهید همدانی اینگونه نقل میکنند:
زمستان سال 63 سومار بودیم با وجودی که تخریبچی تیپ بودیم اما بدلیل کاهش میزان تردد و برنیانگیختن کنجکاوی دشمن، باعث شده بود ما تپه 407 را از ارتش تحویل بگیریم و نگهبانی از منطقه هم به عهده مان گذاشته شد.
به مرور واحدهای طرح و اطلاعات عملیات نیز در همان تپه مستقر شده و مطابق برنامه ابلاغی بر روی راه کارها و محورهای عملیاتی، فعالیت خود را شروع کردند.
فاصله بین خط ما و خط دشمن بسیار زیاد بود و همین باعث شده بود نیروهای اطلاعات احتیاط لازم را به عمل نیاورند.
ما بی احتیاطی آنان را از انجا مطلع شدیم که نیمه های شب برای شناسایی میرفتند از نقطه حرکت تا فاصله ی دور، سرو صدای ناشی از صحبت های گروهی از انها را میشنیدیم و از این ناپرهیزی متعجب بودیم.
بالاخره زمان به شروع عملیات نزدیک شده بود، یکی از همین روزها که بخشی از بچه های تخریب برای انجام کارهای شخصی به عقبه رفته بودند، حدودا بین ساعت 9:30 تا 10 ناگهان ، علی چیت سازیان که انزمان معاون طرح و عملیات تیپ بود سراسیمه امد و گفت هرکسی دوره دیده است، سریع اماده شود؛
نیروهای باقیمانده تخریب در دو ستون اماده شده و با تجهیزات کامل به حرکت درامدند، ستونی از ارتفاعات مشرف بر شیارها و ستونی از درون دره ها و شیارها به سمت خطوط عراقی و از مسیری که نیروهای اطلاعات هر روز میرفتند به حرکت در امد؛
سر گروه ستونی که از ارتفاعات میرفت با شخص فرمانده تیپ یعنی برادر حسین همدانی و علی چیت سازیان بود و سرگروه ستون دوم با برادر مرادی از نیروهای طرح و عملیات و یکی از نیروهای اطلاعات که خود را به عقب رسانده بود.
در حالتی شبیه به هروله و نزدیک به دویدن، مسیری قریب به ده کیلومتر را تا منطقه درگیری پیمودیم،
منطقه درگیری چیزی شبیه یک دشت کوچک بود که بعد از عبور از دهانه تنگه بیکباره این دشت مسطح کوچک نمایان میشد و در قسمت جنوب غربی این دشت رودخانه ی فصلی خاکهای نرم را شسته و دره ای عمیق ایجاد کرده بود تا ارتفاعی که مانع عبور رودخانه بسمت جنوب شده و بسمت غرب منحرفش کرده بود بلندتر دیده شود و درست بر روی همین ارتفاع، پاسگاه سابق ایران قرار داشت که اکنون عراقی ها در ان مستقر بودند.
با رسیدن به دشت هر دو ستون وارد ان شده و بصورت دشتبان از سمت راست و چپ آرایش گرفتند و بگونه ای حرکت کردند تا دیده بانهای عراقی انها را نبینند.
در نقطه ای از دشت به تعدادی شهید رسیدیم.
ماوقع اینگونه بود که، نیروهای مزدور کردعراقی که بین ایران و عراق به مزدوری میپرداختند مسیر نیروهای اطلاعات ما را شناسایی کرده و به آنها کمین زده بودند.
از قضای روزگار تعدادی از فرمانده گردانها طی چند مرحله می بایستی با اطلاعاتچی ها میرفته و به محور عملیات و راهکاری که برای گردانشان تعریف شده بود توجیه شوند و ان روز حسن تاجوک با ایشان رفته بود تا بعنوان فرمانده گردان مسیر حرکت نیروها را شناسایی کرده باشد.
نیروهای مزدور پس از درگیری ، بالای سر زخمی ها امده و به ایشان تیر خلاص زده بودند، حسن تاجوک بین هفت تا نه تیر خورده و حتی تیر خلاص نیز به او زده بودند، ولی در تاریکی از کنار صورت او عبور کرده و تیر به خاک خورده بود.
خونریزی ای که از نیمه شب تا یازده صبح طول کشیده بود،رمق مجروح را گرفته و به زحمت معلوم شد از بین چند شهید، فقط تاجوک زنده است.
مزدوران چند اسیر هم گرفته بودند از جمله رضا مستاجری فرمانده وقت اطلاعات عملیات تیپ32 انصارالحسین ع.
تعلل جایز نبود نیروهای اطلاعات که بلحاظ توان جسمی قوی تر بودند بادگیرهای بچه های تخریب را گرفته و شهدایی را که همچنان از پیکرهایشان بر اثر جابجایی خون بیرون میزد به پشت گرفته و راه افتادند.
حاج حسین همدانی دستور داد نیروهای مستقر شده به سمت دشمن را متوجه کنم که باید اماده برگشت شوند.
در مسیر برگشت در یکجا که تا حدودی دیگر از دید و تیر عراقی ها خارج شده بودیم و کمتر احساس خطر میشد چون نیروهای اطلاعات خسته شده بودند، پیکرهای شهدا و بدن زخمی تاجوک را بر زمین گذاشتند تا قدری خستگی بگیرند.
لبهای تاجوک از عطش ترک برداشته بود حاج حسین با دست خود گوشه ی چفیه را با آب قمقمه خیس کرد و ریشه ی چفیه را به دهان تا جوک نزدیک کرد تاجوک باوجود ضعف فراوان سر و بخشی از سینه را بلند میکرد تا بتواند کاملا چفیه را بدهان بگیرد، اما حاج حسین میترسید که اب زیاد، ضرر داشته باشد و چفیه را میکشید، بعد از انکه مقداری لب های حسن تاجوک خیس شد کلماتی را بریده بریده زمزمه کرد اما اصلا به گوش نمی رسید،
حاج حسین خم شد تا متوجه درخواست او بشود از جوابی که اقای همدانی داد متوجه شدم تاجوک میگوید بگذارید خودم راه می ایم! حاج حسین میگفت نه، تو 9 تیر خورده ای تمام بدنت سوراخ شده تکان بخوری خونهای خشکیده مجدد جریان پیدا میکند با برگشت صورت فرمانده چند قطره اشک را در صورت او دیدم که هزاران کلمه نهفته را با خود فریاد میکشید.
خاطره ای از هوشنگ نادری
انتهای پیام/
دیدگاه شما