آخرین اخبار

4. دى 1400 - 10:05   |   کد مطلب: 40963
به مناسبت سالروز عملیات کربلای 4 و شهادت شهید مجتبی زیوری؛
بازگویی دو خاطره شنیدنی بازمانده اسدآبادی از عملیات کربلای 4 و 5
به مناسبت فرارسیدن چهارم دی‌ماه سالروز عملیات کربلای 4 و همچنین شهادت یکی از شهدای اسدآباد، خاطراتی از زبان یک بازمانده از جنگ بازگو می‌شود؛

به گزارش آوای سیدجمال، آیت الله غلامی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای از عملیات 4 و 5 نوشت: اصولاً یکی دو ما ه بعدازاینکه مدارس در اول مهر باز می‌شد، اعزام نیرو به جبهه‌های حق علیه باطل نیز فعال‌تر می‌شد و ما رفقای دوران تحصیل و یا دوستان بچه‌محل تصمیم به رفتن به جبهه گرفتیم.

بنده و دوستان خوبم داریوش بسطامی، الله‌وردی نظری، کامران علیخانی، جعفر دهبانی در تاریخ 12/8/65همراه تعداد زیادی از بچه‌های اسدآباد وارد اعزام نیروی همدان شدیم، چند روز بعد از همدان به دزفول (موقعیت شهید مدنی)اعزام شدیم.

 لشگر انصارالحسین گردان‌های زیادی داشت از گردان 151ملایر الی گردان 159 اسدآباد قاعده این بود که ما وارد گردان اسدآباد شویم اما چند عامل باعث شد که این چند نفر دوست وارد گردان 152 نهاوند شوند.

رزمندگان اسدابادی در گردان 152 نهاوند در 4/10/65 هتل پرشن آبادان (از راست جعفر دهبانی، آیت‌الله غلامی، فراهانی، شهید مجتبی زیوری، داریوش بسطامی، نهاوندی، نشسته از راست شهید مظاهر قره‌باغی، رضا ویسی و کامران علیخانی)

 

 یکی از عوامل این بود که ما می‌دانستیم که عملیاتی در آینده نزدیک وجود دارد و اصولاً گردان‌های ورزیده و آماده را برای عملیات می‌برند و به ما گفته بودند که گردان 152 از همه آماده تراست .

دومین دلیل وجود دوستان خیلی خوبمان در این گردان بود که قبل از ما آنجا بودند شهید کیانوش قاسم پور و آقایان مظاهر چراغی و عبدالرضا سالمی و همچنین شهید مظاهر قره‌باغی دوستان دیگر مانند رضا ویسی و امیر حمزه عسگری که البته داماد مظاهر چراغی که اسم شریفشان یادم رفته نیز بودند.

به‌هرحال حدود دو ماه آموزش دیدیم که چند روز آن آموزش شدید آبی‌خاکی در رودخانه گئودوند بود که ماجراهای برای خودش داشت.

تقریباً بعد از آموزش گئودوند بود که شهید مجتبی زیوری هم به ما اضافه شد.وسواربر اتوبوس‌ها راهی آبادان شدیم.

مسئول گردان آقای سلگی معاون گردان شهید حاج حسین کیانی.فرمانده گروهان ما امیدی بودند که واقعاً مهمان‌نوازی کردند وماهیچ احساس غریبی نمی‌کردیم.و باروحیه قوی وارد عملیات کربلای 4 شدیم.

همان‌طور که قبلاً در خاطرات بچه‌های اسدآباد در گردان نهاوند ذکر کردم تعداد از رزمندگان اسدآبادی در عملیات کربلای 4 در این گردان یعنی 152نهاوند (شهیدان مجتبی زیوری-کیانوش قاسم پور-مظاهرقره باغی) و دوستان رزمنده بنده  و آقایان داریوش بسطامی، الله‌وردی نظری، امیر حمزه عسگری، رضا ویسی، جعفر دهبانی، کامران علیخانی، حضور داشتیم.

بعدازاینکه در موقعیت شهید مدنی(دزفول) سوار اتوبوس‌ها به سمت آبادان حرکت کردیم ، نزدیک آبادان نخلستانی وسیع بود(ابوشانک ) که گردان را در داخل ان نخلستان جا دادند، چند روزی در این مکان خاطره‌انگیز با آن نخل‌ها و رودخانه بهمن‌شیر سر کردیم تا این‌که کامیون‌ها آمدند و ما سوار بر کامیون‌ها رهسپار مقر اصلی هتل پرشن آبادان شدیم (خاطرات در این هتل بسیاراست به خاطر اینکه به اصل عملیات کربلای4 برسم آزان می‌گذرم) تا اینکه شب عملیات فرارسید؛

عصر ما تجهیز شده بودیم قبل از اینکه با همدیگر خداحافظی کنیم، شهید زیوری که مداح هم بود گفت بچه‌ها بیایید زیارت عاشورایی بخوانیم چه زیارت عاشورایی بود، همه بچه‌های نهاوند هم به ما ملحق شدند. خدا می‌داند که مجتبی چه سوز و آتشی به راه انداخت یادمِ گریه می‌کرد و می‌گفت خدا من دیگِ روی برگشتن به شهرم را ندارم تو این عملیات از ما راضی شود چه‌حرف‌هایی که با امام حسین علیه‌السلام می‌زد، واقعاً عاشق و دل‌سوخته امام حسین علیه‌السلام بود.

بعد از زیارت عاشورا بچه‌ها همدیگر را بغل کردند و خداحافظی کردند، خداحافظی بچه‌های اسدآباد و همچنین نهاوند آنش دیدنی بود تا اینکه گفتند سوار بر کامیون‌ها شوید و راهی کنار کارون در نزدیکی گمرک خرمشهر شدیم.

 بنابراین بود که ساعت 10شب مورخه 4/10/65 عملیات شروع بشه ما ساعت حدوداً 9 سوار بر قایق‌ها شدیم، شهید مجتبی زیوری(تیربارچی) و جعفر دهبانی (کمک تیربارچی) و رضا ویسی از بچه‌های اسدآباد سوار یک قایق شدند و عسگری و دهبانی و بسطامی نظری و علیخانی توی قایق دیگر سوارشدند و من چون امدادگر بودم و دسته‌ام با بقیه فرق داشت سوار قایق دیگر شدم. توی قایق به ما جلیقه نجات دادند و منتظر فرمان عملیات شدیم.

 ما توجیه شده بودیم که خط را غواصان می‌شکنند بعد ما وارد عملیات میشیم، آنچه توی این لحظه من مشاهده کردم دیدم از کنار ما حدود 20 عدد قایق تندرو با سرعت به سمت المرصا ص که روبروی ما داخل اروند بود، رفتند و پس از چند دقیقه دوباره با همان سرعت برگشتند ؛ بعد از  10 دقیقه یک شناور بزرگ با ادوات رفت انهم زود برگشت  معلوم بود که هنوز خط شکسته نشده که اینا به این سرعت برمی‌گردند ؛ توی همین گیرودار یک‌صدای وحشتناکی بلند شد و تمام قایق‌ها بالا و پایین شدند .

هواپیمای عراق گردان بغل‌دستی ما 151 ملایر را بمباران کرد، ساعت از10شب هم گذشت و ما همچنان داخل قایق‌ها منتظر. اینکه دیدم شهید علی چیت‌ساز با صدای بلند گفت بچه‌ها انتقام خون بچه‌های مظلوم  بمباران  باختران را بگیرد، حمله کنید شهید حاج حسین کیانی معاون گردان که با چراغ‌قوه سبز در دست داشت، گفت : دنبال قایق من حرکت کنید همینطورکه قایق‌ها به سمت دشمن (المرصاص)حرکت می‌کردند نزدیک‌تر که می‌شدیم تیرهای بود به سمت ما شلیک می‌شد؛

 از تیر بارودوشگا گرفته تا تیر مستقیم ضد هوایی و خمپاره همه قایق‌ها به هم می‌سودند تعدادی از بین رفتند سکان‌دار قایق ما تیر خورد و ما  را نصف و نیمه به سمت ساحل خرمشهر کشاند و ما مجبور شدیم، تو آب بپریم و خودمان را به ساحل برسانیم .

همه وسایل من کوله‌پشتی، جیره غذایی و ماسک شیمیایی...........آب‌برد، فقط چند تا نارنجک و وسایل امداد همراه هم بود، وقتی خودم را رساندم به نیزارهای ساحل تازه وحشت منو گرفت دیدم جنازه‌ها و مجروحینی که لابه‌لای  نیزارها افتاده، نمی‌دانستم چکار کنم یکی از شهدا را که به نظرم آشنا می‌رسید، برگرداندم دیدم که آشنا نیست تمام گردان‌ها و لشگرها تو این عملیات درهم‌آمیخته بودند؛  در همین حال که از زمین و هوا گلوله می‌بارید ، سرخود را نمی‌توانستی بلند کنی سه تا از بچه‌های نهاوند را دیدم، آقایان نعمت‌الله خلج و محمد بحیرایی و سلیمانی را دیدم، تصمیم  گرفتیم به سنگر مهماتی که در نزدیکی ما بود، بریم و ما خودمان را رساندیم به این سنگر.

مجروحان در مسیر بسیار زیاد بودند. چند نفر دیگری که در سنگر بودند ، تصمیم گرفتیم مجروح‌هایی که نزدیک‌تر هستند، به یاریم داخل سنگر و پانسمان کنیم؛  اولین مجروح پسر14-15ساله‌ای بود موج گرفته بودش و برخی استخوانش شکسته شده بود تنها کاری که من به‌عنوان امدادگر توانستم براش انجام دهم بستن پای‌شکسته‌اش و زدن آمپول دی پرون که ضد درد است .

بچه‌ها مجروح بعدی را آوردند که ترکش به شکمش خودِ بود و آقای خلج که او هم امدادگر بود شکمش را با خفیه بست ولی از حال رفت، گویا شهید شد؛

 مجروح بعدی یک غواص بود که توانسته بود خودش را به سمت ساحل خودی برساند وقتی آوردنش با چراغ‌دستی که داشتیم به صورتش نگاه کردم دیدم تیر مستقیم از کنار دهانش خورده و از فک بیرون آمده اما همه‌اش دوستانش را صدا می‌زد و می‌گفت همه را گشتند و اسم دوستان را می‌برد، من دهانش  را به کمک خلج پانسمان کردم و آمدیم بهش آمپول بزنیم همینکه خواستیم لباس غواصی را پاره کنیم دیدیم که جفت پاهاش تیرخورده و آمپول دی پرون را هم بهش زدیم، ساعت تقریباً 4.5-5 صبح شد،

هیچ خبری از دوستان اسدآبادی نداشتم در همین حال فردی آمد گفت ازاینجا برید هوا روشن بشود، اینجا را شیمیایی می‌زنند و ما به سمت شهر خرمشهر حرکت کردیم، در بین راه به‌صورت اتفاقی سنگری را دیدم که نیرو داخلش بود گفتم  صدای بزنم شاید دوستان تو این‌ها باشد و صدا زدم داریوش، کامران..  بعد کامران علیخانی را دیدم گفت نگران نباش بچه‌ها اینجا هستند، همدیگر را که پیدا کردیم به سمت خرابه‌های خرمشهر رفتیم و بعد ازآنجا نزدیک ظهر با کامیون‌ها به هتل پرشن رفتیم .

از بین بچه‌های اسدآباد دو نفر نیامده بودند. یکی مجتبی زیوری و دیگری کمکش جعفر دهبانی دو روز بعد جعفر هم آمد ولی از مجتبی خبری نشد که نشد.

بعدازاینکه گردان 152 از عملیات کربلای 4 به مقر خود به هتل پرشن برگشتند، بچه‌های اسدآباد  که در این گردان بودند از گم‌شدن مجتبی زیوری بسیار دلگیر و ناراحت بودند.

یادم است مرتب زیارت عاشورا و دعا می‌خواندیم و گریه می‌کردیم، نبود مجتبی برایمان سخت بود، این موضوع به گوش معاون گردان شهید حاج حسین کیانی(چندروزبعد در کربلای 5شهید شد) رسیده بود، آمد پیش ما و ما را دلداری داد؛ چون ما چند نفر که در این گردان غریب بودیم؛

 واقعاً حرف‌های شهید حاج حسین ما را آرامش داد. دم غروب بود که دیدیم شهید سبز علی بسطامی می‌آید، گویا انهم شنیده بود مجتبی مفقودشده .

وقتی دید ما ناراحتیم با اخم گفت چرا ناراحتید مگِ آمدید مهمانی اینجا جنگِ شهید داره مجروح داره اسیری داره. گفت پاشید روحیه خودتان را حفظ کنید و آماده‌باشید؛

سبز علی با همه خداحافظی کرد و گفت امشب گردان ما(اسدآباد) وارد عملیات می‌شود و این آخرین بار شد که ما شهید سبز علی بسطامی را دیدیم . فردای آن روز بلندگو صدا زد. داریوش بسطامی به فرماندهی.

 پس از چنددقیقه‌ای دیدم داریوش با چشمی گریان دارِ می‌آید، گفتیم: چی شده گفت که سبز علی شهید شده با اصرار که ما داشتیم، داریوش را راهی اسدآباد کردیم تا در خاک‌سپاری برادر شهیدش آنجا باشد.

حدوداً 3 الی 4 روز بود که هنوز از مجتبی خبری نشده بود که  دیدیم حاج‌آقا حمزه‌ای(شیخ کاظم) با مرحوم مرتضی زیوری (پدر شهید مجتبی زیوری) همراه با شاه رضا زیوری آمدند، هتل پرشن برای پیگیری مفقودشده مجتبی یادم است  همان شب که این‌ها پیش ما بودند شب تولد صدام هم بود و مرتب هتل  و اطراف هتل را خمپاره باران می‌کردند؛

 آن شب آقای شیراوند مسئول دسته گروه مجتبی که با هم توی یک قایق در شب عملیات بودند نحوه‌ی افتادن بچه را توی آب برای حاج‌آقا حمزه‌ای تعریف می‌کرد و می‌گفت سکاندارقایق ترسیده بود، و به همه گفته بود بپرید تو آب و همه را مجبور کرده بود، بپرند تو آب .

به نظر من چون مجتبی تیربارچی بود و کوله‌پشتی‌اش پر فشنگ تیربار بود و همچنین نوارِ تیربار هم  دور بدنش پیچیده بود به علت سنگینی وزن عرق شده است البته این نظر بنده است احتمال اینکه توی آب تیر خودِ باشد هم  وجود دارد و یا شاید هم مثل برخی از شهدا خودشان را به جزیره امرصاص رسانده باشد و آنجا شهید شده باشد، وجود دارد.

 به‌هرحال هیچ‌کس از نحوه‌ی شهادتش خبر دقیق ندارد. خداوند خواست که این شهید همانطورکه خواسته خود شهید هم بود بی‌نام‌ونشان در این دنیا باشد . سال‌ها پدر و مادر و همسر و تنها فرزند این شهید در انتظار برگشتن مجتبی بودند، نتیجه صبر این خانواده بزرگ پس از ده سال بازگشت تکه‌های استخوان این معلم شهید بود.  روح شاد و راهش پر رهرو باد.

و اما خاطره‌ای عملیات 5؛

گردان ما (152نهاوند) که تعدادی از بچه‌های اسدآباد هم در این گردان بودند، پس‌ازاینکه از  عملیات کربلای 4 برگشتند، به علت لو رفتن عملیات کربلای 4  و تلفات زیاد آن آماده عملیات بعدی نبود. اما وقتی پیام امام خمینی رحمت‌الله علیه را برای رزمنده‌ها خواندند و دیدند که امام خواسته که رزمنده‌ها در جبهه‌ها بمانند.

حاج سلگی فرمانده گردان 152دوباره گردان را که در نخلستان‌های ابوشانک بود، آماده کرد تقریباً ده‌پانزده روز از عملیات کربلای 4 گذشته بود که دوباره وارد عملیات کربلای 5 شدیم؛

 شبی که خواستیم برویم خط مقدم مرحله دوم عملیات کربلای 5 بود، یعنی قبلاً رزمندگان خطوط  اولیه و مستحکم دشمن را در شلمچه شکسته بودند، در این عملیات بچه‌های اسدآباد توی این گردان فقط  تعداد کمی مانده بودند، ازجمله کسانی که در گردان 152 بودند در این عملیات شهید کیانوش قاسم پور، شهید مظاهر قره‌باغی، و الله‌وردی نظری، رضا ویسی، امیر حمزه عسگری و بنده.

ساعت 10 شب ما را  سواره کامیون‌ها کردند و به خط درگیری دشمن بردند، ابتدا گردان را اشتباه به خط دیگری بردند که بسیار خطرناک بود، چون هیچ‌گونه خاکریزی یا جان پناهی نبود درست در تیررس دشمن بودیم؛ سریعاً اطلاع دادند دوباره سواره کامیون‌ها کردند به منطقه دیگری بردند گه در آنجا خاکریزها را تازه زده بودند، گردان در پشت خاکریزها مستقر شد تا یگان سمت راست هم آماده عملیات شود.

چندساعتی زیر توپ و خمپاره و کاتیوشاهای دشمن بودیم که هنوز یگان دست راست آماده نشده عملیات کنیم ساعت تقریباً از یک نصف شب گذشته بود که همچنان آتش دشمن بروی ما می‌ریخت من و شهید قاسم پور باهم کمین کرده بودیم و هر دوسرمان داخل چاله‌ای کرده بودیم، ترکش حداقل به سرمان نخورد در دو متری مچاله‌ای بزرگ که فرمانده‌ها تصمیم گرفتند گروه مخابرات گردان را دران جا دهند تا در هنگام برقراری ارتباط  در امان باشند.

از بد حادثه درست یک عدد کاتیوشا خورد به داخل آن هر هشت‌نفری که داخل بودند، با بدترین حالت شهید شدند؛ یادم است مسئول مخابرات آقا جواد نامی بود که بچه شمال بود، انهم تو گردان مثل ما لر نبود ولی آمده بود تو گردان نهاوند بسیار نیروی فعال  و واردی بود؛ بدن تیکه آن‌ها را سوار بر کامیون‌ها کردیم و به عقب بردند؛

 به خاطر اینکه مخابرات گردان از بین رفته بود، شهید قاسم پور که بی‌سیم‌چی گروهان بود را بردند و جای برادر جواد قراردادند، فرمانده گروهان ما آقای امیدی و همچنین آقای شیراوند در انشب تاریک کانال‌هایی در اطراف ما یافتند که مربوط به عراقی‌ها بود و محکم هم بود.

آن شب ما را هدایت کردند به داخل کانال‌ها بدین ترتیب تلفات کمتر شد تا اینکه صبح داشت هوا کم‌کم روشن می‌شد دیدیم که داخل کانال‌ها جنازه‌های عراقی بود که ریخته شده بود من و الله نظری و شهید قله باقی توی سنگری داخل کانال بودیم و از کنار سنگرمیدیدیم که چگونه هلیکوپترهای ایرانی عراقی‌ها را با موشک‌هایشان می‌زنند  و عراقی‌ها انقدر نزدیک بودند که حرکتشان قابل‌رؤیت بود.

سپس دو تا فانتوم ایرانی آمدند، مقر عراقی‌ها را بمباران کردند اما ساعت 9 صبح که شد چشماتون روز بد نبیند، هواپیماهای عراقی دسته‌دسته میامدند و روی کانال‌ها بمب می‌ریختند و ما فرصت بالا  آوردن سرمان تو کانال‌ها را نداشتیم تا ساعت 6 عصر از هوا و زمین‌بر روی رزمندگان بمب می‌ریخت.

گردان تو ان شب و روز خیلی تلفات داد ازجمله معاونت گردان( حاج حسین کیانی) شهید شدند و ساعت 6 عصر بود که ما را با گروهی دیگر از رزمندگان جابجا کردند  و ما به عقب جبهه برگشتیم.

یاد آن روزهای آتش و خون بخیر از دوستان خواننده که حوصله کردند و مطالب این حقیر را خواندند عذرخواهی می‌کنم که وقت گران‌قدرشان گرفتم .

باشد ماهم گوشه‌ای از رشادت‌های رزمندگان را برای جوان آینده این مرزوبوم بازخوانی کرده باشیم. {عاشقان راسرشوریده به پیکر عجب است........دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است}.یا حق.

انتهای پیام/

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal