به گزارش آوای سیدجمال، اینجا طبل رسوایی مخالفان حجاب به صدا در می آید. همانهایی که در این چندوقت با رهبری اغتشاشات و رسانههایشان سعی داشتند هر طور که شده حجاب از سر دختران و زنان سرزمینمان بگیرند و محجبه و غیر محجبه را مقابل هم قرار دهند. همانهایی که تصویرشان از حجاب تصویر قشنگی نیست. اما اگر چند دقیقهای مهمان موکب حجاب دختران انقلاب باشید آنچه که از عشق و علاقه دختران به حجاب میبینید آبی است بر همه آتشهایی که دشمن در این مدت بر سر حجاب برافروخت. موکبی که دل خیلی از دختران را به حجاب گره زده است!
راهی موکب ولیعصر میشوم. چند نفر از دختران انقلاب کمی جلوتر از موکب به استقبال خانمها میآیند و دعوت میکنند تا چند لحظه در ایستگاه حجاب توقف کنند. مهربانی کلامشان طوری است که کمتر کسی جواب رد به آنها میدهد. روسریاش را برداشته و موهایش را رها کرده روی شانهاش. چند قدمی که به سمت موکب میآید یکی از خادمها با خوشرویی به استقبالش میرود. نگاهش را از روی تلفن همراهش برمیدارد و تازه متوجه موکب و عکسشهدا میشود. کمی مکث میکند. خیال میکنم با این طرز پوشش حالا مخالف سفت و سخت حجاب است و بیاهمیت به این دعوت راهش را ادامه میدهد. اما لبخندی میزند و نگاهی به دوستش میکند تا نظرش را بداند. چند لحظه بیشتر طول نمیکشد که برخلاف تصورم دوتایی راهی موکب میشوند.
پیغام حاج قاسم برای دختران کمحجاب!
راستش را بخواهید آمدن این مهمانهای متفاوت به اینجا آنقدر برایم جذاب است که همقدمشان سری به بخش، بخش موکب میزنم. گرچه به گفته خادمان در این چند روز از این مهمانها زیاد داشتند. مهمانهایی که وقتی از موکب میروند شکل و شمایل دیگری پیدا میکنند. اولین ایستگاه به رسم میزبانی ایستگاه پذیرایی و هدایا است. یک هدیه معنوی که قرار است یاد حاج قاسم را برای دلهای آمادهای که تا اینجا خودشان را رساندهاند زنده کند. یک تمثال از تابوت حاج قاسم و یک پیغام از سردار برای دختران، پیغامی که با یادآوری شهادت شهید مدافع حرم «محسن حججی» اینطور نوشته شده است:«فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین(ع) بریده شد و سلام برآن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم آنها را الگو بگیر و مهمترین شادی آنها عفت و حجاب است.»
حکایت یک دقیقه روضه!
صدای مداحی دل مهمانها را تکان میدهد. مثل پرچمهای سرخ یازهرا، که گوشه،گوشه موکب به چشم میخورند. هر طرف سربچرخانی تصویری از لبخند شهداست. لبخندهایی که انگار تایید میکنند قدم در جای درستی گذاشتهای. هنوز چشمم به آن مهمانهایی است که باهم وارد موکب شدیم. رسیدهاند به ایستگاه بعدی. دو صندلی رو به روی تمثالی از در خانه حضرت زهرا سلامالله برایشان گذاشتهاند و خادم موکب هدفونی را روی گوششان قرار داده. توقف در این ایستگاه فقط یک دقیقه طول میکشد اما این یک دقیقه رشته محبت بسیاری از مهمانها را به اندازه یک عمر وصل میکند به حضرت زهرا سلام الله و چادرش!
قرار است برایشان یک دقیقه روضه اختصاصی گذاشته شود. یک دقیقه روضه از مصیبتهایی که پشت در خانه بر جسم لطیف خانم فاطمه سلامالله علیها وارد شد. یک لیوان چایی برمیدارم و جایی میایستم که آن دختران را خوب ببینم. هنوز کنجکاوم حال و هوایشان را از قرار گرفتن در چنین فضایی بدانم. چشمشان تمام آن یک دقیقه به آن تمثال و به آن در سوخته و هیزمهاست. گوششان هم به روضه است. یک دقیقه که تمام میشود یکی از خادمها چند دقیقهای را با آنها گپ و گفت میکند. حرفهایشان را میشنود و برایشان حرف میزند. دست آخر هم میگوید:« ما اینجا چندتا روسری داریم که به حرم آقا امام حسین متبرک شده! اگر دوستداشته باشید یکی از این روسریها را به شما هدیه کنیم!»
روسریهایی که از حرم امام حسین علیهالسلام رسیده!
شش دانگ حواسم به آنهاست آنقدر که وقتی کسی شانهاش به شانهام میخورد هیچ عکس العملی ندارم. برایم جالب است اینکه یکیشان میگوید تا به حال روضه گوش نداده بود و در این حال و هوا قرار نگرفته. اگر بخواهم راستش را بگوییم با خودم خیال میکنم این دو دختر که حتی روسری هم به همراه نداشتند. با این همه آرایش و با این لباسها امکان ندارد این بار پاسخشان به خادمها مثبت باشد. مکثشان طولانی میشود و آخر یکیشان سرش را باتردید به نشانه مثبت تکان میدهد. بلند میشوند و خادمها به بخش دیگری از موکب دعوتشان میکنند.
یکی از خادمها پشت چرخ خیاطی نشسته و تندتند پارچهها را تبدیل به روسری میکند.دخترها منتظر ایستادهاند. منتظر روسریشان، حرفشان این است که به حرمت حضرت زهرا (س) و به حرمت امام حسین(ع) برای یک بار هم که شده میخواهند حجاب را امتحان کنند. حتی اگر این امتحان به اندازه مسیر موکب تا خانهشان باشد. کسی چه میداند به قول خادمها، اینجا کار با حضرت زهراست. شاید برای همیشه دلشان گره خورد به گره این روسری و محجبه ماندند.
من دختر حضرت زهرا هستم!
وقتی قرار است خادمها روسری به سرش کنند. بغضش میشکند و میگوید:«من ساداتم! یعنی منم دختر حضرت زهرام». هم حرفها و هم اشکهایش، چشم خادمان و دیگر مهمانهای موکب را تر میکند. تلفن همراهش را میدهد دست دوستش و میخواهد از اولین باری که حجاب را امتحان میکند فیلم بگیرد. روسری مینشنید روی سرش، لبخند رضایتش در آیینه، نوید خبرهای خوبی را دارد. در فاصلهای که خادمان موکب تدارکات روسری به سر کردن دوستش را آماده میکنند هم صحبتش میشوم.
« فکر نمیکردم اصلا قبول کنی به موکب بیایی!» این را من میگویم و میشود شروع همصحبتیمان. لبخند میزند. به دوستش نگاه میکند که حالا شکل و شمایل دیگری به خود گرفته. همانطور هم جواب من را میدهد:« اگر واقعیت را بخواهی خودم هم فکر نمیکردم. فقط به خاطر برخورد خوب خادمها بود که قبول کردم. فکر نمیکردم خانمهای باحجاب آنقدر خوشاخلاق و مهربان باشند.آنقدر با احترام با منی که کاملا متفاوت با آنها هستم رفتار کنند. تصورم تا قبل از این چیز دیگری بود اما اینجا همه چیز یک جور دیگری رقم خورد.»
این چند روز برای 100 نفر روسری دوختم!
دخترها میروند اما هنوز رفت و آمدها ادامه دارد. گاهی دختران محجبه مهمان موکب میشوند و دلگرم میشوند به لبخند شهدا. گاهی هم دختران بیحجاب میآیند و به حرمت این فضا گره روسریشان را محکمتر میکنند و موهایشان را زیر روسریشان میپوشانند. کنار خادمی مینشینم که مسئولیت دوختن این روسریهای بهشتی بر عهده اوست. میخواهم از این رفت و آمدها بدانم. از آدمهایی که با دل شکسته میرسند به این ایستگاه آخر و میان سر و صدای چرخ خیاطی آهسته و پنهانی اشک میریزند تا روسریهایشان آماده شود.
پارچه را میگذارد زیر چرخ و لب میگشاید:« این پارچهها متبرک شدهاند به حرم امام حسین علیهالسلام. همینجا پارچهها هم برش میخورند و هم دوخته میشوند. در این چند روز از طاقههای پارچهای که تمام شده باید بگویم که بیش از 100 روسری برای مهمانها دوختهام. برای خیلی از مهمانها که از این ایستگاه رد میشوند سوال پیش میآید که چرا ما روسریهایشان را همینجا میدوزیم چرا روسری آماده برایشان نمیآوریم. من اعتقاد دارم وقتی یک کار، کار دست باشد و برای هدف خاصی دوخته شود. انرژی مثبت و عنایت حضرت زهرا وصله میشود به کوک کوک این روسریها!»
از آن صد نفر میپرسم که پشت تصمیم هر کدامشان شاید هزار قصه است. قصههایی که این خادم به چشم دیده و به گوش شنیده. اما یکی بیشتر از همه در خاطرش مانده:« یکی از دخترهای دهه هشتادی آمده بود اینجا. روسری سر کرد و قشنگ حجاب گرفت. اولش که آمده بود گارد داشت ولی بعد تا مدتها کنار من نشست و خودش روسری به دست خیلیها داد. گاهی نگاه به پرچمها میکرد و گریه میکرد گاهی هم به من میگفت اینجا روسری سر کردم شماها دعا کنید بتوانم به روسری عادت کنم بتوانم روسری رو حفظ کنم آنوقت دلم میخوهد چادری هم بشوم. چیزی که این چند روز دیدم به جرئت میتوانم بگوییم بچههای ما که حجاب درستی ندارند بخاطر این است که کمتر در این فضاها قرار گرفتهاند نسبت به خیلیچیزها آگاهی ندارند یا اینکه آگاهی درستی ندارند. »
همسرم من را اینطور ببیند شوکه میشود!
نمیدانم کی پایش به موکب باز شد اصلا آمدنش را ندیدم سرگرم صحبت با خادمها بودم که صحبتهایش من را به سمت او جلب کرد. دلش میخواهد یکی از روسریهای متبرک به حرم امام حسین علیهالسلام سهم او شود. واضحتر بگویم دلش میخواهد یک بار هم که شده خودش را میان آینه باحجاب ببیند. خادمان موکب روسری میآورند و مثل خودشان برایش میبندند. دانههای اشک که پس از شنیدن روضه صورتش را نمدار کرده با پشت دستش پاک میکند. خط میکشد به روی افکارم و میگوید:« الان اگر اینطوری برم بیرون همسرم شوکه میشود» فکر میکنم شاید همسرش از اینطور پوشش خوشش نیاید. میگوید:« همسرم عاشق حجاب است چندباری هم به من اصرار داشت که حجاب بگیرم اما من این پوشش را دوست داشتم. الان نمیدانم چطور شد که آمدم داخل؟! فقط میدانم با پای خودم نیامدم. پای دل بود و محبت حضرت زهرا(س) که یکدفعه اینقدر مهر حجاب به دلم بشیند و بخواهم امتحانش کنم.»
مطمئنم حضرت زهرا دعوتم کرده!
ساعتهای آخر موکب است. رفت و آمدها هنوز ادامه دارد. صدای گریه دختری از کنار آن تمثالِ در خانه حضرت زهرا مرا میکشاند تا آنجا. سن و سالی ندارد شاید حدود بیست و چند سال. کنار دوستش نشسته. مانتو کوتاه و تیپ و آرایشش را که ببینی پیش خودت خیال میکنی اصلا این آدم را با حجاب و موکب حجاب چهکار اما دست گذاشته روی صورتش و صدای هقهق گریهاش بلند است. دوستش هم همینطور نشسته و اشک میریزد. روضه هنوز به انتها نرسیده اما خط به خط روضه با آن در سوختهای که رو به رویشان است مصیبت را بیشتر برایشان تدایی میکند هدفون را برمیدارد انگار توان شنیدن نداشته باشد. چند دقیقه گذشته اما هنوز دستهایش روی صورتش است و اشکهایش جاری. بالاخره آرام میگیرد و بیآنکه کسی حرف از آن روسریهای بهشتی بزند. میگوید:« روسری من را میتوانید مثل خودتان ببندید؟!» وقتی برایش روسری هدیه میآورند آن هم روسریهایی که عطر حرم را در تار و پودشان جای داده. دوباره گریهاش سر میگیرد.
غبطه میخورم به پاکی دلشان، به حالشان که با یک روضه اینطور دگرگون میشود. هم خودش و هم دوستش که همراهش آمده بود حجاب میگیرند و بعد موبایلش را میدهد دستم.« میشه از من و دوستم کنار این در عکس بگیری؟!» منظورش آن در سوختهاست! سری تکان میدهم و میگویم:«حتما» ذوق چشمهایش را توی قاب دوربین میبینم! خادمها دورش جمع شدند. گاهی او حرف میزند و از لطف حضرت زهرا سلامالله میگوید. گاهی هم خادمها از تعبیر قشنگ و دل پاکش صحبت میکنند. میگوید:« فقط میدانم با پای خودم اینجا نیامدم. من خودم را میشناسم من نیامدم. حضرت زهرا(س)دعوتم کرده. مطمئنم. همین امروز بود که با خدا درد و دل میکردم خسته بودم گفتم راهی جلوی پایم بگذارد و همین شد راه من!»
بهترین هدیه تولدم را از امام حسین(ع) گرفتم!
چیزی نمانده تا اذان مغرب و پایان کار موکب حجاب. این چند دقیقه را مینشینم پای صحبتهای «بهاره جنگروی» مسئول مجموعه مردمی دختران انقلاب. صحبت از اتفاقات جالبی که این چند روز موکب حجاب به خود دیده بهانه گفتو گویمان میشود. نیاز نیست فکر کند. همین که میپرسم یک لیست بلندبالا در ذهنش ردیف میشود که میماند کدام را بگوید. بالاخره یکی را برایم تعریف میکند:« چند روز پیش دختری با کیک تولد وارد موکب شد. تقریبا حجاب داشت اما خب کاملا محجبه نبود. گفت میخواسته با همسرش به یکی از کافههای اطراف برود و اما همین که پرچمها را دیده و نام حضرت زهرا سلامالله علیها را دلش خواسته بیاید اینجا و شادی تولدش را با دختران انقلاب شریک باشد. وقتی برایش یکی از روسریهای متبرک به حرم امام حسین علیهاسلام را به عنوان هدیه آوردیم. آنقدر خوشحال شد که شروع کرد به گریه کردن میگفت بهترین هدیه تولدم را از امام حسین(ع) گرفتم!»
صدای اذاب بلند میشود. نگاه میکنم به لبخند شهدا و به عکسهایشان. چهره آن دختران بیحجاب و اشکهایشان جلویم چشمم میآید. حسرت میخورم به حال دلشان و فکر میکنم چقدر جای موکبهای حجاب در گوشهگوشه شهرمان خالی است.
پایان پیام
دیدگاه شما