یکی از هفت پسرم نذر امام بود
به گزارش نافع به نقل ازطنین یاس ،31 شهریور سال 1382 درست شب شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ، مصادف با شروع هفته دفاع مقدس "رمضانعلی سوئیزی" جانباز شیمایی و فرمانده بسیج مسجد جامع افسریه تهران بعد از گذران دوره سخت بیماری، عرصه خاکی را با تمام خوبی ها و قشنگی هایش برای ما اهل دنیا گذاشت خود آسمانی شد. او از میان هفت پسر برای گام نهادن در مسیر شهادت انتخاب شده بود.
شهید رمضانعلی که نه سال است به قافله دوستان شهیدش پیوسته ؛ علاوه بر خاطرات و شوخ طبعی های بسیاری که در اذهان خانواده به یادگار گذاشته است، صاحب دو پسر به نام های امید و امیر است که نگاه کردن به چشمان آن دو تسلای خاطر پدر بزرگ و مادربزرگ و عموهاست .
رمضانعلی ، هنوز صاحب عشق بانویی فداکار است ؛ مادری که تمام آرزوهای مادرشوهرش در این خواسته خلاصه می شود که ؛ فرزندانش بتوانند قدر زحمات او را دانسته و به بهترین صورت ممکن جبران کنند.
در آستانه شهریور ماه ، ماهی که او به همرزمان شهیدش پیوست ، شکرانه یک ماه روزه داریمان این است که بتوانیم در قالب واژه ها بر صفحه سفید کاغذ، یکبار دیگر مشق ایثار او را از زبان مادرش داشته باشیم و بدانیم چگونه باید بعد از شهدا زندگی کنیم .
شجاعت و ایثار را از دامان مادر به ارث برده بود
چندی پیش میهمان مادر بزرگوار شهید رمضانعلی سوئیزی؛ خانم " کلثوم بهمن آبادی " در یکی از خیابان های افسریه بودیم . وقتی با خانم "بهمن آبادی" هم صحبت شدم ،خوب فهمیدم که رمضانعلی ، شجاعت و ایثار را از دامان او به ارث برده است. وقتی نگاه پر صلابت پدرش را حتی برای دقایقی کوتاه دیدم ،خوب متوجه شدم نان حلال پدر، رمضانعلی را مرد کارزار ایثاری شگرف کرده است . ایثاری که شاید آن زمان وظیفه انسانی و اکنون انتهای از خودگذشتی نام دارد!
من با مادری هم صحبت شدم که عرق به انقلاب و امام خمینی (ره) و بعد از ایشان ، امام خامنه ای (مدظله العالی) در تمام گفته هایش رنگی به سرخی عشق و نگاهی به زیبایی و روشنایی دریچه های ایمان داشت . مادری که همیشه می گفت : یکی از پسرانم نذر امام است !
با مادری هم صحبت شدم که در زمان انقلاب، از هیچ کاری برای نجات فرزندان مبارز خمینی (ره) در کوچه پس کوچه های بهارستان، دریغ نکرده بود و در زمان دفاع مقدس سه فرزندش را خاکریز نشین، وادی دفاع ارزش های انقلاب اسلامی کرده بود.
با مادری هم صحبت شدم که هنوز هنگام صحبت از رمضانعلی اشک بر چهره می آورد و با نام خمینی و خامنه ای آرام می گیرد . با مادری هم صحبت شدم که نگران فرزندان جوان این انقلاب است و بعد از نگه داشتن ارزش هایی که شهدا به خاطر آن از جان خود گذشتند؛ از مسئولان فقط توقع رسیدگی به نسل جوان را دارد .
او معتقد است : اگر جوان ایرانی نباشد؛ ایران هم سربلند و مقتدری نخواهیم داشت. خانم بهمن آبادی؛ جوانان ایران را غیرتمند و ناموس پرست نامید و با دلسوزی مادرانه خواستار رسیدگی بشتر به این قشر شد .
مادر مهربان و فهمیده ای که دختران را به رعایت حجاب و متانت ، مادران جوان را به دقت در تربیت فرزندان و مردان را به کار و غیرتمندی در زندگی دعوت می کرد و از مردم ایران جز زنده نگه داشتن یاد شهدا هیچ توقع دیگری نداشت .
آری! یکی از خیابان های افسریه تهران به نام معلم شهید " رمضانعلی سوئیزی" است. خیابانی که مادر و پدر این شهید بزرگوار هنوز در حوالی آن زندگی می کنند و به برکت حضورشان سایر بچه ها در سایه پر مهر و محبت آن دو روزگار سپری می کنند و مثل پروانه دور گل وجودشان می چرخند.
قرعه ی عشق به نام رمضانعلی افتاد
زندگی شهید "رمضانعلی " برای من درست شبیه فیلمنامه هایی بود که شاید هرگز فکر نمی کردم در واقعیت، عینت داشته باشد. شنیده اید که : حرفه خبرنگاری را جزء مشاغل سخت می نامند؛ اما من آن را «عجیب ترین و زیباترین شغل های دنیا پیدا کرده ام . » یکی از این زیبایی ها آشنایی با افرادی است که اگر زمینی بودند، مشابه آسمانی ها زندگی کردند و سقف آسمان را چنان حیرت زده و شرمند خود کردند که راهی جز باز کردن درهای بهشت برایشان نداشت و زمین چاره ای جز حفظ خاطرات آنها در دل خود ندارد.
زمینی که چون خزانه داری ، گنج وجود آنها را در دل خود پنهان کرده است و تنها دلخوشی اش این است ! قطعه 50 بهشت زهرای تهران، برای امانت داشتن پیکر جانباز شهید رمضانعلی سوئیزی بر خود می بالد که میزبان ابدی مردی از دیار لاله های دشت ایثار است.
داستان ایثار و واقعه شهادت رمضانعلی سوئیزی از یک دوستی ساده شروع می شود....
علیرضا و رمضانعلی همسایه بودند... دوستی آنها مثل همه بچه ها و هم محلی ها به مدرسه کشیده شد ...بعد جوانی و سال های دفاع مقدس و امضاء جعلی پدر برای غیبت از مدرسه و رفتن به دانشگاهی به نام جبهه ... شاید هیچ کس، حتی خود آن دو فکر نمی کردند؛ این داستان به بخشیدن ماسک در بحرانی ترین زمان ممکن نامردی صدامیان .. -حمله شیمایی را می گویم - ختم شود و صفحه پایانی داستان را به نام رمضانعلی و ایثار او ثبت کنند تا علیرضا همچنان کتاب را در دست داشته باشد.
مادر تأکید کرد: رمضانعلی وصیت کرده هرگز به روی علیرضا نیاوریم که چه اتفاقی بین این دو افتاده است و من به خواست او پایبندم !
خانم "بهمن آبادی" بعد از اینکه برامون تعریف کرد از خیابان بهارستان به افسریه نقل مکان کردند گفت: بچه ها تو این خیابون بزرگ شدن ، مسجد رفتن ، دوست پیدا کردن و من هم سعی می کردم؛ همه جا حواسم به آنها باشد. حتی گاهی به مدرسه بچه ها می رفتم و سراغ انها را می گرفتم.
او ادامه داد:مراقبت از بچه ها حتی تا بزرگسالی انها هم ادامه داشت. فرزندان برای مادر و پدر همیشه "بچه اند"نیازمند راهنمایی و مراقبت هستند . اگر در تربیت آنها کوتاهی نکنیم ،همه بچه های عالم می توانند نمونه و خوب باشند. من هنوز در رفتار و کردار و نوع زندگی فرزندانم نظارت دارم و انها هم احترام من را نگه می دارند . رمز موفقیت فرزندان من چه در تربیت و چه در زندگی شخصیشان همین نکته ارزشمند است .
او کتاب خاطراتش را اینگونه ورق می زند: در دوران دفاع مقدس محسن برادر بزرگ شهید رمضانعلی و قاسم برادر کوچک ترش هم جبهه بودند و گاهی پیش می آمد که مدت ها از آنها بی خبر بودیم ! من از رمضانعلی خواسته بودم تا آمدن برادرهایش صبر کند ؛ اما او قبول نکرد و رفت تا اینکه خبر مجروحیتش را برایمان آوردند ؛ اشک در چشمان بانوی باصلات و محکمی که من او را چون کوهی استوارو دریایی از صبر تصور می کردم حلقه زد و گفت : براستی دوران سختی بود.
خبرهای ضد و نقیضی از سلامت ، مجروحیت یا شهادتش می رسید ! تا اینکه خبر مجروحیت و بستری شدنش در بیمارستان یزد را برایم آوردند . پدرش در بنیاد شهید کار می کرد و از بیمارستان یزد خبر داده بودند که رمضانعلی مجروح و در آن شهر بستری است .
خب یادم هست! وقتی به تهران انتقالش دادند ، بخاطر من با پای خودش از ماشین پیاده شد. از خانم دکتری که در یزد بدون بیهوشی جراحی اش کرده بود خیلی تعریف می کرد...
خانم بهمن آبادی با گفتن این جملات ، خاطراتش را به دوران بعد از بهبود مجروحیت علی پیوند زد و گفت : تو عملیات کربلای پنج بود که رمضانعلی مجروح شد و در حمله شیمیایی ماسکش رو به علیرضا داد . علیرضا دوستش بود و مادرش سفارش زیادی در مورد علیرضا به علی ما کرده بود .
شهید بارها مجروحیتش را اینگونه برای ما تعریف کرد :«بین شهدا گذاشته بودنم و با کلی سر و صدا اطرافیان را متوجه زنده بودن خودم کردم ! مرا به بیمارستانی در یزد انتقال دادند و خانم دکتر بدون بیهوشی جراحیم کرد ، چرا که می گفت : بیهوشی برایت خطر فلج شدن به همراه دارد . » اما قسمت به رفتن رمضانعلی بود.
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
بعد ادامه داد: علی بهترین فرزندم بود. در خانواده و محله همه او را به حسن خلق می شناختند. هر کاری که می توانست برای راحتی من و خانواده اش انجام می داد . بعد از مجروحیت در بانک استخدام شد . همزمان در مدرسه" شریعتی" منطقه 15 تهران، آمادگی دفاعی درس می داد و مسئول بسیج مسجد جامعه افسریه هم بود .
یک روز تو بانک دچار دل درد شدیدی شد و با آزمایشاتی که انجام دادند؛ بیماریش مشخص شد . اونجا بود که علی کوهی از صبر و متانت شد. جلوه دیگری از مردانگی در وجودش نمایان شد که تا امروز در ذهن من و برادرهاش باقی مانده است .
خانم بهمن آبادی گفت : همه جا در تمامی لحظات در ورق خوردن روزهای تقویم بخصوص در ماه محرم ، یاد او در اذهان دوستان و هم محلی ها زنده است .... وقتی با وجود بیماری در هیئت حضرت ابوالفضل (ع ) میانداری می کرد؛ در ظهر عاشورا همه به یاد رمضانعلی هستند ! با دعوت او همسایه ها فقط با اهدا ء تکه ای موکت نماز جماعت ظهر عاشورا را بر پا می کردند و هنوز این رسم ادامه دارد، نماز جماعت با بچه های بسیج و ....
تقوا دلیل انتخاب شهدا / ایثار امروز؛ وظیفه انسانی دیروز
میان صحبت های مادر ، برادر کوچکتر شهید هم به جمع ما پیوست: او هم برایم گفت : از زمانی که رمضانعلی در بیمارستان بستری شد، درست ما دو زمستان و دو تابستان را در مسیر رفت و آمد به بیمارستان تجربه کردیم .
می توانم بگویم : پر درد ترین روزهای سپری شده برای ما همین دو سال بود . ایامی که مجبور بودیم هر روز یا یک روز در میان ،چهار آزمایش خون گرفته شده از علی را به چهار آزمایشگاه در چهار نقطه شهر ببریم . خون هایی که با سختی زیادی از او می گرفتند .
اینگونه جانبازان در مراحلی از بیماری خون زیادی در بدن ندارند . بعد از خون گیری از نقاط بدن رمضانعلی که باورش برای همه سخت است ، باید نمونه ها را فوری به آزمایشگاه می رساندیم. خیلی ناراحت کننده بود اگر در مسیر طی یک حادثه یا ترافیکی دیر به مقصد می رسیدم و باز باید تمام این مراحل را از اول انجام می دادیم .
بعد ادامه داد: بحث تهیه داروها و اکسیژن مصرفی رمضانعلی هم برای خودش سختی هایی داشت ."حاج قاسم " که خود نیز جانباز شیمیایی است در باز خوانی آخرین روزهای زندگی شهید رمضانعلی گفت : روز به روز وضعیت او وخیم تر می شد . هر کاری که از دستمان بر می امد انجام دادیم . از تزریق پلاکت خون گرفته تا پیوند استخوان و تصمیم برای اعزامش به انگلستان و انجام مقدمات اعزامش، اما بیماری به او فرصت نداد .
31 شهریور سال 1382 مصادف با شب شهادت امام موسی کاظم (ع) و شروع هفته دفاع مقدس ؛ مرغ جان رمضانعلی سوئیزی جانباز شمیایی ، معلم و فرمانده بسیجی که جوانان را بیش از هر چیز دوست می داشت ، عرصه خاکی ر ا بدرود گفت و بر دوش مردم حق شناس از معراج تا مزار شهدای گمنام افسریه تشییع شد .
به قول برادرش : تا زمانی که به گلزار شهدا رسیدیم ، پیکر شهید رمضانعلی متعلق به ما بود؛ اما بعد از آن که وارد محل و بخصوص مسجد جامع افسریه شد- آنجایی که سالیان به عنوان فرمانده بسیج کار کرده بود - دیگر پیکر او متعلق به خانواده ما نبود ! او متعلق به همه شده بود ! ما همه یکی بودیم عین هم داغدار و غمزده... .
دیدگاه شما