به گزارش آوای سیدجمال، نیمی از شیشه گلاب را خالی می کنم داخل ظرف بلوری پر از انار دانه شده ، گل پر را هم می پاشم رویش و با قاشق هم می زنم ، عطر دل انگیزی در فضای اتاق می پیچد نفس بلندی می کشم و عطرش را به تک تک سلول هایم می رسانم ، آرزو تو چهارچوبه در اتاق ایستاده . پرستار ارشد بخش است خودش دوست دارد که با اسم کوچیک صدایش کنیم می گوید اینطوری احساس نزدیکی می کنم . اول ها از حرفش دلگیر می شدم ،گاهی غریبه ها دنبال روزنه ای هستند که نزدیک تر شوند و نزدیک تر ها دنباله بهانه که دور... و همین دوری و نزدیکی آزارم می داد. آرزو یک نگاه به من می کند و یک نگاه به ظرف بلوری زیر دستم ، خط منحنی روی لب هایش نقش می بندد لبخندش را دوست دارم ، آخر مرا یاد آهو می اندازد . آرزو نگاهش پر از شیطنت می شود و می گوید :
-آخه شما چرا؟
-چه فرقی می کنه مادر
نزدیکم می شود یک بسته کادویی را دستم می دهد . هنوز لبخندش پابرجاست.
-این برای شماست. اسمت که یلداست ، تو شب یلدا هم که دنیا اومدی تو این شب قشنگ که گونه ها گل انداخته کلا یلدا در یلدا شده اصلا همه یلدا ها رو مال خودت کردی ها، بعد هم با صدای بلندی می خندد، وقتی می خندد گونه سمت راستش چال می افتد و بیشتر شکل آهو می شود . دستانش را دور گردنم حلقه می کند گونه ام را می بوسد و از اتاق می رود بیرون . بغض راه گلویم را بسته، دلم بدجور هوایش را کرده .
غذای مورد علاقه هرکدامشان را بار گذاشتم همیشه همینطور بود. می دانستم ذائقه شان چطوری است . برای عادل آیگوشت و برای همسرش فسنجان ، برای آهو و همسرش هم دلمه بادمجان و برگ مو برای بچه هایشان هم کتلت و ماکارونی بار گذاشتم . بچه ها دیر به دیر سرمی زدند گلایه نداشتم ، چون تا زبان تر نکرده گوش ها پر می شد از اینکه : مادر گرفتاریم ، وقت نداریم بچه هایمان درس و مدرسه دارند. دنبال فرصت می گشتم چه شبی قشنگ تر از یلدا هنوز حرفم را کامل به زبان نیاورده بودم که لیوان دوغ از دست آهو لیز خورد ، زل زد تو چشمام:
-معلوم هست چی میگی مامان دستت درد نکنه از شما دیگه انتظار نداشتم .
عادل مثل اسپندی که روی آتش ریخته باشند از جایش پرید ، تا آن روز آنقدر ناراحت ندیده بودمش .
-مامان می خوای چکار کنی ؟
اولین بار بود صدایش را آنقدر بلند می شنیدم با بلندی صدایش ضربان قلبم به شماره افتاد عادل دو ساله بود و یک هفته تا تولد آهو مانده بود که پدرشان برای همیشه چشم هایش روی هم بسته ماند. شدم یک زن تنها که باید بار مرد خانه را هم به دوش می کشیدم فقط کار بود و کار به چیزی جز رفاه عادل و آهو فکر نمی کردم ، چقدر خواستگار ، اما بخاطر بچه ها راضی نشدم دلم نیامد زیر دست ناپدری بزرگ شوند. نمی خواستم عشق و محبتی که نسبت به بچه ها بود با کس دیگری تقسیم کنم. من تمام کودکی یشان را به یاد دارم شبی که هر دو با هم تب کرده بودند . نمی دانستم بایدکار کنم با چشمهای خیس درخانه همسایه ها را به صدا درآوردم ، به یاد دارم وقتی که عادل زمین خورد و پایش خراش برداشت قلبم به سیخ کشیده شد ، به یاد دارم وقتی که آهو انگشتش را برید ه بود تمام تنم ریش ریش شد . اما آنها به یاد ندارند که از کار زیاد چشم هایم کم سو شد از یاد برده اند که از کار زیاد کمرم خم برداشت ، از یاد برده اند که دستهای پینه بسته ام ترک ترک به خون نشست...
با صدای عادل به خودم آمدم هنوز داشت با عصبانیت حرف می زد:
-پیرمرد آس و پاس دونسته برای کی دندون تیز کنه گفته هم خونه داره هم اسباب اثاثیه داره کی بهتر از این.
آهو دنباله حرف عادل رو گرفت و ادامه داد:
-مامان می دونی تو این منطقه خونه شده متری چند؟ اصلا می دونی این خونه چند می ارزه؟
غم تو رگ و ریشه ام دوید. تا آن لحظه احساس غرور می کردم که برای بچه هایم هم پدر بوده ام هم مادر. بزرگشان کردم به ثمر رسیدنشان را دیدم، اما پایه های غرورم شکست و آوار شد روی احساسم. با بغضی که دست روی گلویم گذاشته بود و خیال آرام شدن نداشت گفتم:
-اون خودش خونه داره
عادل گفت خوب داشته باشه . میشه دوتا خونه حتما با خودش گفته دیگه همه آپارتمان نشین شدن این خونه رو می کوبم و می زنم تو کار آپارتمان و می زنم میره تا دل آسمون آن وقت متراژی خداتومن می فروشم.
شبی که قرار بود با تمام بلندیش پر از خنده و مهربانی و آرامش باشد شد تلخ و ناگوار.
آن شب فقط حرف از خانه بود ، نه از تنهایی من ، آن شب خانه روح گرفت ،قلب گرفت پر شد از احساس ، آن شب خانه دوست داشتنی تر شد . این من بودم که سنگ شدم ، آهن شدم ،اجازه نداشتم احساس داشته باشم مورد دوست داشتن واقع شوم.
اشک هایم که سرازیر می شدند خودم را می کشاندم کنار پنجره . برف می بارد تند و درشت درخت های کا ج که دور تا دور حیاط را گرفته اند مرا یا خانه ام می اندازند . یادش بخیر بچه ها گوشه حیاط کنار درخت های کاج آدم برفی درست می کردند دنبال هم می گذاشتن ، دست هایشان که یخ می زد و رنگ قرمز را می گرفت می گذاشتن زیر بغل من و خودشان را مثل یک بچه گربه می چسباندن به سینه ام. هنوز نگاهم به دانه های درشت برف است و خیالم پیش بچه ها ، که گرمای دستی را روی شانه ام احساس می کنم ، سر می چرخانم ،آقا مرتضی است. تو صورتش دقیق می شوم انگار سرحال تر شده دیگر از آن زردی صورتش خبری نیست. لبخندش را با لبخندی جواب می دهم ، دست پینه بسته اش را می کشد روی قطره های اشکی که لا به لای چروک های صورتم جاخوش کرده اند . چقدر احساس آرامش می کنم که در کنار مردی هستم که مرا برای خودم می خواهد . مرتضی همان یک قدم فاصله را زیر پا می گذارد صدای نفس های گرمش سرمای دلم را می چیند.
-می دانم نگران بچه هایت هستی مثل من که نگرانشان بودم هر طور شده رفتم و سروگوشی آب دادم . گوشه لبش را که می گزد دلهره ام بیشتر می شود ، انگار گفتن حرفی که می خواهد بزند برایش سخت است .
با خودم می گویم حتما تا حالا خانه را فروخته اند یه هو دلم می ریزد مثل وقتی که بچه ها مریض می شدند یا دیر از مدرسه برمی گشتند انتهای کوچه را صدبار بالا و پایین می کرد و زیر لب صلوات می فرستادم. خدا کند سرپول خانه دعوایشان نشده باشد . آقا مرتضی بالاخره لب ورمی چیند:
-نگران نباش سالم اند و سرحال ، پسرت خونه رو کوبیده و زده تو کار آپارتمان
-چی آپارتمان؟ کلمه به کلمه حرفهای آن شب عادل از لابه لای ترک های قلبم سر بلند می کند توی ذهنم به صدا درمی آید.
- اون پیرمرد برای خانه ات نقشه کشیده ، دوست داشتن کجا بوده ؟ حتما با خودش گفته پول تو آپارتمانه خونه رو از چنگش دربیارم بکوبم بزنم بره تا دل آسمان ، مامان چی فکر کردی مردم حریص اند حریص.
مرتضی می تواند صدای ترک های قلبم را بشنود با دست هایش شانه ام را می فشارد دستهایش برایم شبیه ستونی می شود که می تواند سرپا نگه ام دارد مراقبم باشد و اجازه شکستن دوباره را به دلم ندهد.
کادو را باز می کنم یک کت و دامن گلبهی رنگ است مرتضی لبخندش را غلیظ تر می کند می گوید:
یلداجان ببخش تا همین حد توانستم برایت خرید کنم.
بعد از مرگ پدر بچه ها لباس نو تنم نکردم همیشه بچه ها در اولویت بودند بوی تازگی اش حالم را خوب می کند . مرتضی ظرف انار را برمی دارد ، هوا دیگر تاریک شده لامپ های کوچک و رنگی که از گوشه به گوشه سالن آویزان شده روشن می شوند هر کدام یک رنگ دارد ، زرد و قرمز و آبی ، که نورشان با هم قاطی شده رنگی از آرامش اطمینان همه جا پخش شده. دور تا دور سال پر شده از میز و صندلی هایی که رویشان با روکش ساتن قرمز پوشیده شده روی هر میز یک شاخه گل رز قرمز داخل گلدان های سفید چینی گذاشته شده یک میز گرد بزرگ هم وسط سالن است که رویش پر شده از خوراکی ها ی شب یلدا از گردو و کشمش بگیر تا کلم پیچ و شیره انگور و هندوانه، مهمان ها همه آمده اند هم پیرمرد پیرزن هایی که همه همسن من و آقا مرتضی اند .
به همراه مرتضی می نشینیم روی دوتاصتدلی که جدا از هم گوشه سالن گذاشته اند . آرزو می گوید:
خدارو شکر دوتا از سالمندانمان هفته پیش عقد کردند منظورم آقا مرتضی و یلدا خانم است امشب هم که عروسی شونه.
یاد قدیم می افتم، که هر شب یلدا همه فامیل دور هم جمع می شدیم ، بزرگ تر ها شاهنامه تعریف می کردند و بچه ها با قصه رستم و سهراب آرام آرام تسلیم خواب می شدند و آرام می گرفتند. اما حالا با هیچ قصه ای تسلیم نمی شوند حتی با قصه خانه جدید پدر و مادر شان ، مرتضی ذهنم را می خواند :
-ناراحت نباش از اینکه اینجاییم اون ها خوشحال اند .
حالا که خونه های هر دومون به فروش رفته ، اگه اینجا نمی آمدیم مجبور بودیم سربار بچه هامون بشیم ،مادیگه تو دلشون نیستیم اون ها ما رو هم با خونه ها فروختن
-خداکند امشب را کنار هم باشند سالها ی پیش من زنگ می زدم و دور هم جمع می شدیم آن هم با هزار التماس. آقا مرتضی دست هایم را تو دستهایش می فشارد گرمایش به دلهره ام آرامش می بخشد آقا مرتضی می گوید:
یلدا یعنی یادمان باشد هیچ زمستانی ماندنی نیست حتی اگر بلندترین شبش یلدا باشد .
و من هنوز دارم به آهو و عادل فکر می کنم به بچه هایم و مثل هر شب یلدا برایشان دعا می کنم . دعایم همان است کلمه ایی جابه به نشده:
خدایا مراقب بچه هایم باش ، عمرشان به بلندی و شیرینی یلدا باشد فقط همین.
داستانی کوتاه از فاطمه بگزاده
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما