به گزارش آوای سیدجمال، روز اول در صحن حضرت زهرا (س) در میان انبوهی از جمعیت که دائم در رفت و آمد بودند و جلسات دو و چند نفره گذاشته بودند نشسته بودم ، ولولهی از این گفتگوها سالن صحن را مملو از شلوغی کرده بود، نگاهم به مرد میانسالی که بنظر از اهالی جنوب شرق باشد افتاد که ساکت و آرام نشسته بود و دائم خمیازه میکشید، نه آبی ونه نانی و نه کلامی و نه همصحبتی.
از روی دلسوزی لیوانی آب تعارفش کردم، با پشت دستش کنارم زد، درد داشت دردی از نوع دیگر، از چهرهاش حال درونش را یافتم، رفقایش او را تنها گذاشته و هر کسی دنبال راز و نیازی زیارت وآبی برای رفع تشنگی خود.
همچنان نگاهش میکردم پیراهن اتو شدهاش و شلواری که کمربندش چند دور پیچیده به کمرش و صورتی که فاقد نای و نور و کلا از شادی دور، چشمانش دوره میکرد دور و نزدیکها را، امیدش نا امید!
لحظهای خداحافظیاش با خانوادهش در نظرم آمد و امید وچشم بهراهی اهل وعیالش،
از روی ترحم دوستانش را خلوت کردم و سفارش درمانش، اما کسی درد او را حس نمیکرد، اصرار کردم و وجه دوای او را هم تعارف، تا لوتی صفتی با چشمکی به مدد آمد و لحظهای بعد ساقی وار، سوغاتی کف دستش را پنهانی به دست او نهاد، او را وا نهادم و بهکارم مشغول ، لحظهای بعد دستی بر شانهام حس کردم، حال او خوش و جست و خیزی از نو داشت و لبخند بر لب و نگاهش مهربان و گفتههایش شنیدنی ،
دست او را گرفتم و آرام کنار خود نشاندم و سرزنش و نصیحت و منبر و سخنرانش شدم که نباید طی این طریق میکردی، ! با حرکتی از جنس زبان خطابم کرد: آخه تا حالا کربلا نیامدم
اشکی از گوشه چشمش جاری، روضهاش به صد مداح میارزید و دلش به صد عارف،
سخنرانیم را در حلقوم بستم و بهخودگفتم: خاموش! فرق تو با او ایناست ،
او تحمل درد را به جان خرید تا دل به دیدار دوست سپارد و تو جسمی سالم آوردی و زبانی به رنجانیدن یک بیمار.....
قاسمعلی زارعی
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما