آخرین اخبار

25. بهمن 1394 - 19:45   |   کد مطلب: 30218
داستانی کوتاه به یاد شهید بیژن شفیعی:
قلب کوچک قناری
شهید بیژن شفیعی : پروردگارا هنگامیکه مرا بخاک می سپارند به یادم باش . همانطوری که در زیستن به یادم بودی .

به گزارش آوای سیدجمال، روی آخرین صندلی اتوبوس  سمت پنجره آرام  نشسته است . مثل یک قناری که بال هایش  زخمی شده  باشد تند  تند  نفس می  کشد   ماشین که موقع حرکت روی دست انداز  می افتد  چشم هایش به سختی باز می شوند . خودش را روی صندلی جمع می کند   آب دهانش خشک شده   ناله ریزی از ته گلویش  بلند می شود  و دوباره پلک هایش روی هم سنگینی می کنند

 

-پسر جان اینجا آخرشه  نمی خوای پیاده بشی ؟

 

با تکانی که به شانه اش می خورد  چشم هایش را باز می کند .  احساس می کند کف پاهایش به  کف ماشین قفل شده .  دورتا دور سرش را می چرخواند  همه صندلی ها خالی است .  با زبان لب های خشک و ترک خورده اش را خیس می کند  ، راننده روبرویش  ایستاده .  سینه ای صاف می کند  و می گوید  :  اینجا کجاست؟ راننده سر تکان می دهد  و می گوید:

 

-کرمانشاه پسر جان

 

 عرق سردی روی پیشانی اش می نشیند  و هر طور شده خودش را می رساند  به ماشین هایی که به سمت همدان  در حرکت اند  که در اسدآباد پیاده شود . خورشید پنجه های داغش را پهن کرده داخل ماشین   ،اندام ریز و لاغرش را روی صندلی جابهجا می کند  دانه های درشت عرق از سر و صورتش  لیز می خورند  و یقه اش را نمناک می کند .  ماشین که ر اه می افتد دوباره بدنش شل می شود   حس می کند توی گهواره آرمیده  ،دائم با دندان گوشه لبش را می گزد  با پشت دست  چشم هایش را می مالد .  حریف ضعفی که توی بدنش پیچیده نمی شود  مادر سرتاپایش را کرده چشم و دوخته به ساعت  ،عقربه ها که به جلو حرکت می کنند  ضربان قلب مادر تند تر می زند. آنقدر به حرف هایی که بیژن موقع رفتن از خانه زده  بود فکر می کند  که دیگر کلمه به کلمه اش را حفظ  شده ، طول اتاق را بالا پایین می کند  دست روی دست می کشد و دوباره  حرف های بیژن را توی ذهنش مرور می کند : آره ،آره خودش گفت  بعد از ظهر می رسم اسدآباد  . ساعت 2 الی 5/2 خانه ام .  چادر گلدارش را سر می کند  آنقدر پله های حیاط را  دو تا یکی کرده  که دیگر رمقی برایش نمانده ،  خودش را دم در می رساند ،نگاهش را می کشاند تا انتهای کوچه ،چند نفس بلند می کشد  و زیر لب  می گوید :  کاش نمی گفتی کی میای؟  چه ساعتی می رسی  آن وقت تا این حد دلهره نداشتم ؟

 

-مسافرها همه پیاده شن .  هی پسر جا نمانی.

 

 چشم هایش را که باز می کند می داند که دوباره  از مسیر جا مانده.

 

 برای بار سوم است که سوار  ماشین می شود .  حالا هوا کاملا تاریک شده  . مادر صلوات آخر را که می فرستد  دیگر نمی تواند بغضش را نگه دارد .  اشک پهنای صورتش را پوشانده ،جانماز را جمع می کند  و می گذارد روی طاقچه،  مفاتیح را باز می کند  ورق می زند می رسد به صفحه  دعای توسل :  یا سیدنا و مولانا انا توجهنا واستشفعنا و...  طاقت نمی آورد .  دوباره خودش را به در حیاط می رساند   آنقدر این مسیر را رفت و آمد کرد  که دیگر کف پاهایش زُق زُق می کند  .دلش می خواهد برود سپاه ،اما خجالت می کشد . دایی ،بیژن گفته بود  همین که پایش را به سپاه بگذارد   خبر می دهم.

 

-کجا ماندی مادر  ،گفتی که کار کوچولو دارم  میرم تهران زود بر می گردم  آخر این کار کوچولو  و رفتن به تهران  که اینقدر معطلی   نداره.

 

این بار با سرو صدای مسافر ها  به خودش  می آید لبخندی کم رنگ روی لب هایش  می نشیند  خدا را شکر می گوید  و پیاده می شود  . دایی با دیدن بیژن لبخندی  می زند

 

-معلوم هست کجایی  . چرا اینقدر دیر کردی   دلمان هزار راه رفت . این ها را می گوید و توی صورت بیژن دقیق می شود  . زیر چشم هایش به کبودی نشسته ،رنگ چهرا اش زرد و بی روح شده   لب هایش به رنگ سفید درآمده  اما ته چهره اش لبخندی از رضایت  و خشنودی لانه کرده .  مادر پشت در حیاط منتظر نشسته  صدای قدم های پسرش را می شناسد  ،محکم و قوی  قبل از اینکه صدای زنگ  در بلند شود  مادر توی چهار چوبه در می ایستد  با دیدن بیژن نه عصبانی  می شود و نه ناراحت  انگار می داند پشت آن صورت زرد و چشم های کبود  اتفاقی خوب جا گرفته  . همه ی اهل خانواده  منتظرند که بشنوند که چرا دیر آمده  اما بیژن فقط یک کلمه می گوید :  نه چیز مهمی نیست . در برابر آن همه پرسش  مگر فاصله اسدآباد تا تهران چقدر  است   چرا دیر کردی فقط می گوید چیز مهمی نیست ؟  با صدای زنگ مادر خودش را می رساند جلوی در  ،پست چی است  مادر پاکت را باز می کند : کارت اهدای خون. مادر روی کارت دقیق می شود :  رویش نوشته شده : بیژن شفیعی.

 

- دایی دست می گذارد روی شانه اش : باز هم نمی خواهی بگویی چرا دیر کردی ؟ نمی دانم چرا نمی توانم آرام شوم بدجوری آن دیر آمدنت ذهنم را مشغول کرده  با اینکه دلش نمی خواهد  اما به زبان  می آید

 

- تو تهران متوجه شدم  مجروح ها به خون  احتیاج دارند قلبم آرام نگرفت .  دایی شما خودتان گفتید جنگ فقط اسلحه دست گرفتن نیست  توی این اوضاع و احوال   کمک کردن به مجروح ها هم خودش  ایستادگی در برابر دشمن  ِ  دلم می خواست تا آخرین قطره خونم  رو اهدا کنم .  به خاطر اهدای خون تو راه کمی احساس ضعف داشتم  به همین خاطر مثل آدم های تنبل  همش از مسیر جاماندم این را می گوید و می خندد.  چند قطره اشک پشت پلک های دایی نشسته   این بار بهتر توی صورت بیژن نگاه می کند: هنوز مو تو ی صورتش نروییده ،آرام و شمرده  می گوید:  حق با امام بود ،  به خدا راست گفت  که سربازهای من توی گهواره اند .  من از این سرباز امام درس گرفتم  ،درس استقامت .

 

-حتما با این حالت می خوای جبهه هم بیای ، بیژن بلند و استوار می گوید ، جنگ جنگ تا پیروزی ....

 

روحش شاد و یادش گرامی  و راهش پر رهرو باد

 

 نویسنده: فاطمه بگزاده

 

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal