به گزارش آوای سیدجمال؛ هنوز آقای معلم به کلاس نیامده بود، بچهها تا وقت گیر می آوردند، میرفتند سراغ تصمیمی که گرفته بودیم و به نتیجه نرسیده بود. صدایشان کلاس را چه عرض کنم مدرسه را هم برداشته بود؛ هر کس هر چیزی را که از ذهنش میگذشت و میدانست که در خور کادو دادن است، را به زبان می آورد.
عقیده و نظرها متفاوت بود ؛ دو روز بیشتر هم تا روز موعود باقی نمانده بود؛ علی نماینده کلاس از جایش بلند شد و با حرفی که زد همهمه ی بچه ها پایان گرفت.
- این طوری نمیشه کت و شلوار، تسبیح شاه مقصودی، عطر رو ادکلن اینها سلیقه ای اند؛ ما که نمیدانیم آقای فتاحی چه مدل کت و شلوار را بیشتر میپسندند؟ از چه رنگی خوشش می آید؟ در ضمن آقای فتاحی اهل عطر و ادکلن نیست.
پولی که داشتم در حد خرید یک دسته گل ساده هم نبود؛ تصمیم گرفته بودیم همگی پولهایمان را یکی کنیم و یک کادو خوب تهیه کنیم حالا با ساکت شدن بچه ها معلوم بود که همگی حرف علی را تایید کردن که هر کسی خودش کادو بخرد .
آقای فتاحی یک مرد قد بلند حدود پنجاه سال سن داشت، پشتش کمی خمیده و یک عینک دور قاب مشکی به چشم داشت معلم آخرین سال ابتداییمان بود، البته دو سا ل قبل از آن هم معلممان بود
سال آینده به مدرسه راهنمایی می رفتم و می خواستم آن سال روز معلم برایش سنگ تمام بگذاریم چرا که او جز درس علم و دانش درس با تنبلی و سستی جنگیدن را هم یادمان داد.
با حرف علی حرف های شب قبل بابا به یادم آمد خیلی اتفاقی حرف هایش را شنیدم از خواب بیدار شدم که برم آب بخور م که به مادر میگفت:
-اوضاع کارو کاسبی کساد شده مدتیه کسی سفارش کار نداده.
کارگاه نجاری بابا نزدیک مدرسهمان بود، مثل همیشه بعد از تعطیلی مدرسه رفتم، کارگاه که با هم به خانه برگردیم.
بابا روی صندلی نشسته بود، از تمیزی کارگاه فهمیدم امروز هم چیزی کاسب نشده . وقتی به این فکر کردم که نمیتوانم برای آقای فتاحی کادو بخرم دلم گرفت.
بابا با دیدنم قفل و کلید را برداشت، همین که خواست کرکره را پایین بکشد، با صدای عباس آقا که روبروی کارگاه یک مغازه بزرگ میوه فروشی داشت، به طرفش برگشتیم.
عباس آقا رو به بابا گفت : پایههای میزی که میوه رویش می چینم شکست، اوستا می خواهم همین حالا دست به کار شوی بعد هم دست به جیب شد و چند اسکناس تا نشده گذاشت روی میز، همین که چشمم به اسکناس افتاد تصمیم گرفتم تا آخر کار بمانم هر چند کم کم داشت از وقت ناهار می گذشت شکمم به قارو قور افتاده بود اما خواستم با بابا برگردم تا توی راه کادو بخرم.
هنوز نگاهم به اسکناس ها بود که عباس آقا گفت: امیر جان می خواهی توبرو خانه احتمال دارد کار پدرت طول بکشد شانه ای بالا انداختم و گفتم نه می مانم.
عباس آقا ادامه داد: اکثر روزها میبینم موقع برگشتن از مدرسه میایی کارگاه چند دقیقه ای هم منتظر می شوی که کار پدرت تمام شود، احتمالا" توی همین چند دقیقهها که نگاه به دست پدرت می کنی چیزی هم یادگرفته ای.
حرف آقای فتاحی توی ذهنم گل کرد که همیشه میگفت از خلاقیت و هنر خوشش میآید، آره چیزهایی یاد گرفته بودم، ساده ترین چیزی که بلد بودم بعدها به درد آقای فتاحی می خورد. معطل نکردم و از بابا یک تکه چوب بلند گرفتم به بابا گفتم که می خواهم یک هدیه بسازم، کمکم می کنید بی نقص باشد:
بابا که بله کش داری تحویلم داد. دست به کار شدم. بابا همان طور که قول داده بود، بعضی جاها که گیر داشتم دست از کار میکشید و کمکم میکرد، آخر سر هم یک رنگ قهوه ای براق بهش زد و زیبا ترش کرد.
آن روز صبح زود تر از بچه ها به کلاس رفتم، کادو را که پیچیده بودم داخل کاغذ رنگی، گذاشتم داخل میز نیمکتم. قلبم مثل قلب یک گنجشک میزد دلهره داشتم که اگر خوشش نیاید چی؟ همیشه دلم می خواست گرانترین و به یاد ماندنیترین کادو را به او بدهم اما حالا...
سرو کله بچهها پیدا شد همه با گل و شیرینی سر کلاس حاضر شدند. بچه ها کادوهایشان را به هم نشان می دادند و میگفتند که بابتش چقدر پول خرج کرده اند.
علی گفت: امیر تو نمیخواهی کادوات را نشان بدهی ؟
خودم را تو نیمکت جمع کردم و حرفی نزدم. همه کنجکاو بودند که بدانند کادو من چیست.
به خصوص بچههای زرنگی که با من که شاگرد اول کلاس بودم رقابت می کردند.
با آمدن آقای معلم به کلاس همگی سلام کردیم و روزش را تبریک گفتیم.
بچه ها یکی یکی کادوشان را تقدیم می کردند . اما من هنوز دو دل بودم یک لحظه با خودم فکر کردم که کادو را ندهم شاید ناراحت شود اما با صدای همکلاسی ها که می گفتند امیر نوبت توست از جایم بلند شدم.
کادو را از داخل میز برداشتم آقای معلم با لبخندی کادو را ازم گرفت ، به خواسته بچه ها بازش کرد قلبم همچنان می زد. اما با برقی که توی چشم های آقای فتاحی هنگام دیدن کادو درخشید دلم آرام گرفت ، حسابی براندازش کرد و گفت :
آفرین کار خودت است؟
-گفتم بله آقا . آقای فتاحی ادامه داد:
همین که خلاقیت به خرج دادی خودش جای تقدیر دارد.
آقای فتاحی عصا را دستش گرفت توی کلاس با آن عصای ساخته دست من راه رفت و گفت دیگر کم کم به همین چیزی احتیاج داشتم چه عصای خوش دستی.
می دانی امیر فرحی این کادو ات همیشه و همه جا همراه من است.
با عصا توی کلاس شروع کرد به قدم زدن و چند نفس بلند کشید، گفت: چقدر خوب یک کادو همراه.
کادویی که بعدها به دردم می خورد کادویی که قرار است با هم رفیق شویم.
داستانی کوتاه از فاطمه بگزاده
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما