آخرین اخبار

29. ارديبهشت 1395 - 19:09   |   کد مطلب: 31206
یادداشتی از قاسمعلی زارعی؛ یک روز با جوانان دیروزی در منطقه جنگی
سنگری که دیگر نیست
قاسمعلی زارعی در یادداشتی به یک روز از حضور کهنه سربازان شهرش به منطقه جنگی اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد؛

به گزارش آوای سیدجمال؛ اولین روز حضور گروه 70 نفری از کهنه سربازان شهرم به منطقه سرپل ذهاب است؛

 

دوستان؛ بند پوتین‌های کهنه شان را محکم می‌بندند تا امروز ذکر و نام خاطره شهدای شهرم را ورق زنند و خلوتی کنند.

 

طوری برنامه‌ریزی کردیم تا نسیم صبحگاهان به کمک  ذهن و ذوق مان بیاید و هر کسی به فراخور حالش بنگارد و نقاشی کند و ثبت ذهنش؛ تا بماند دلاوری کوچک سربازان وطنم را.

 

در سایه سار ارتفاعات بازی دراز بازخوانی می‌کنیم، منطقه پدافندی تنگه قراویز و پلی که حکم پناهگاه را داشته  و تپه تخم مرغی و حماسه سربازانی به تعداد انگشتان یک دست.

 

نگاه های مضطرب احدی از همراهان توجهم را جلب میکند  به دنبال نگاه های چشمش هستم که  می بینم در جای خشک میشود و از گوشه چشمش اشکی جاری.

 

ساکت او را زیر نظر دارم فاصله اش از ما بیشتر می شود و بر بلندای سنگی می نشیند و با انگشتانش یکی یکی تپه ها و نشانه ها را مرور می کند و انگار چیزی را گم کرده است.

 

نگاهش به عمق گذشته سیر می کند و از وسط چشم هایش می‌شود گذشته اش را بازخوانی کرد.

 

کنارش می‌نشینم تا مارا هم به مهمانی چشم‌هایش دعوت کند، هنوز سکوت بر لبانش حاکم است و لبهایش به جای حرف با اشک چشمانش می رقصد .

 

 وارد خلوت و سکوتش نمی شوم و  راحتش می گذارم تا عمق لذتش را به تنهایی ببرد.

 

هیاهوی دوستان و صدای خاطره گو ها و دعوت دوستان برای عکس یادگاری مرا از کانون خاطره منصرف نمی‌کند .

 

من بودم و سکوت و حاج احمد ؛ از بیکاری سنگ ریزه ایی به دست می گیرم و روی زمین خط خطی میکنم. تا متوجه حضورم نباشد؛ و او را تنها میگذارم  با خلوتش .

 

سکوتش شکسته می شود و میگوید. اینجاست درست اینجا؛ وسط حرفایش می پرم و داد می زنم   شادعلی (حاج علی رستمی)  دوربین ؛ حاج کاظم بچه ها؛ جلال بلندگو را بیارید.

      

 اینجاست؛ بلند گو را به حاج احمد می سپاریم تا بگوید و میگوید: سال 59 چند روز بیشتر ازشروع جنگ نگذشته بود، روزگاری که هنوز سپاه پاسداران امکاناتی نداشت و ارتش سازمانش بهم ریخته بود؛  این محور به رزمندگان اسدآباد سپرده شده بود و آنزمان سن وسال بالایی  و تجربه ایی هم در جنگ نداشتیم.  روزها در زیر این پل در کمین بودیم

 

با سید ناصر موسوی درست روبروی این تنگه سنگر کوچکی بود  که الان اثری از آن نیست ، ماموریت ما این بود تا جلوی پیشروی پیاده نظام بعثی ها را بگیریم.

 

اسدالله بختیاری آرپی چی زن بود  موسوی تیربارچی، مرادی بی سیم چی. یکی از روزهای صدای شنی تانک و نفربر ها  بیش از همیشه بود ؛ لحظه به لحظه صداها بیشتر میشد، صحنه هایی که الان به یاد میارم حتی دودی که از دودکش تانک ها بالا میرفت معلوم بود.

 

درست در همینجایی که نشسته ام سنگر کمین ما بود تعداد گلوله های آرپی چی  بختیاری چند دانه بیشتر نبود و موسوی هم باید با تیربار به جنگ نا برابری تانک میرفت .

 

حالا آفتاب از پشت کوهای بازی دراز بالا آمده  و حاج احمد رو به خورشید می کند و می‌گوید: آره دقیقا این موقع از صبح بود؛  همه جا روشن و همه چیز  و معلوم بود، ما چند نفر بودیم و گردانی از ماشین های جنگی  در روبرو.

 

صدای تیر بار سید ناصر لحظه ایی قطع نمی شد و می رفت تا آخرین گلوله هایش را شلیک کند.

 

تانک‌های عراقی حالا برای دست گرمی گلوله ای به طرف مان شلیک می‌کنند ، انفجاری مهیب در تنگه می پیچد ودر پشت سرش صدای تیربار کالیبر 50 از روی تانک ها به صدا در آمد؛

 

نمیدانم چرا برای تعداد محدود ما این همه ابزار جنگی بکار گرفته بودند،  گویی خداوند ما را به چشم آنها لشگرها نشان داده بود.

 

چاره ایی جز دفاع نداشتیم آماده می شدیم تا با نارنجک هایمان به جنگ لشگری از تانک برویم .

 

آنها بی رحمانه شلیک می کردند و زمین را از انفجارهایی پیاپی خود شخم میکردند.

 

صدای تنها تیربار که تنها سلاح ما بود خاموش شد؛ وقتی نگاهم برگشت تا علت را بدانم دیدم سید ناصر با صورت روی قنداق تیربار آرامیده است.

 

صدای بختیاری هم در پشت قطعه سنگی بلند شد و داد میزد؛ احمد، گلوله!  گلوله! تمام شد.

 

تمام زمین و زمان به رویمان  تنگ شده بود؛ درست مثل این تنگه.

 

خودم را بر بالین سید ناصر رساندم و سرم را روی قلبش گذاشتم؛  قلبش آرام و خاموش بود؛ تانکها در حال بالا آمدن از پیچ های تنگه بودند ؛و یکی یکی داشته ها  و سنگرهایمان از دست می دادیم .

 

در آخرین لحظات ، ودر زمانیکه کاملا نا امید شده بودیم ،صدای سوت خفیفی شنیده شد و بعد نفر بری که نزدیکتر آمده بود یه دفعه منفجر شد .

 

تانکی که به موسوی شلیک کرده بود هم منفجر شده پشت سر هم بدون اینکه صدایی بشنویم فقط آژیر موشک بود و بعد انفجارتانکی.

 

کمتر ازساعتی همه چیز تغییر کرد، قبرستانی از تانکهای سوخته بودو  تانکهای که بی هدف به اطراف  می چرخیدند،

 

آری دوستان ! دست خداوندی به مدد ما آمده بود ، در آن لحظه وحشتی به جان ماشین جنگی دشمن انداخته بود که دیدنی بود، حالا دل ما  آرام شده بود و گوی خداوند انتقام شهادت سید ناصر را به تاخیر نینداخته است و ما را دعوت کرد تا باچشم خود ببینیم..

 

هنوز مات و مبهوت این موشکهای غیبی بودم که صدای چرخش بالهای هلیکوپتر مرا به خود آورد.

 

دوست داشتم ماچ محکمی از صورت آن دلاورمردان بگیرم؛ آنها از چپ و راست شلیک می کردند.

 

حاج احمد در آخر اشکش را پاک کرد و گفت درست در همینجا با اسد الله  بختیاری جشنی دو نفره گرفتیم.

 

خداوند وعده گاه اسد هم خرمشهر قرار داد و او را هم به  در آنجابالا برد تا امروز  تنها تر از قبل در اینجا؛  این بار امانت را به مقصد برسانم.

 

یکی از همراهان گفت جناب نوروزی جنازه موسوی چی شد؟ گفت: با همان لباسهای خونی ام تا اسدآباد همراهی اش کردم.

 

من گوشه ایی می نشینم و سفره دلم را در پای این سنگر بی سرباز پهن می‌کنم  و خلوتی با خود، تا پیدا کنم خودم را در گذشته.

 

انتهای پیام/ن

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal