آخرین اخبار

1. خرداد 1395 - 14:12   |   کد مطلب: 31239
داستانی کوتاه از فاطمه بگزاده؛
«زنده باد وطنم ایران»
دور تا دور منطقه را برف پوشانده ، درد تا مغز استخوانم سرک می کشد اما درد و ناخوشی ام از ترکشی که تو آرنجم جا خوش کرده نیست ...

به گزارش آوای سیدجمال ؛ دور تا دور منطقه را برف پوشانده ، درد تا مغز استخوانم سرک می کشد  اما درد و ناخوشی ام  از ترکشی که تو آرنجم جا خوش کرده نیست  از جنازه پدرم است که دو روز زیر برف مانده  و هنوز به عقب کشیده نشده .

 

 تا چشم کار می کند مجروح است  و جنازه که روی هم تلمبار شده  اند، صدای آه و ناله و فریاد  گوش هایم را کیپ کرده . 

 

چشمم که به آمبولانس ها می افتد  به سمتشان پا تند می کنم  به امید اینکه پدرم را داخل آمبولانس ببینم .

 

 تو آمبولانس ها جایی برای سوزن انداختن نیست . هر چه چشم می چرخانم پدرم را نمی بینم . هنوز دارم نگاه می کنم که دستی را روی شانه ام احساس می کنم . سر برمی گردانم یکی از بچه های گردان است حالش چنان  تعریفی ندارد   خون روی صورتش دلمه شده  از زیر گردنش هم خون می چکد  می گوید:  خدارا شکر از بقیه بچه ها سرحال تری  می توانی  مجروح ها را با تیوتا به عقب بکشانی  قبل از اینکه یخ ببندند  و آنها هم به جنازه ها اضافه شوند  وضعیت آمبولانس ها را که دیدی.

 

چشم می چرخانم بین مجروح ها، یکی پا ندارد و دیگری دست  ندارد و یکی دیگر تیر قفسه سینه اش را نشانه رفته از درد دندانهایش را روی هم  می فشارد .

 

-کدامشان را ببرم؟

آه سوزناکی می کشد : فرقی نمی کند همه مجروح اند  و زخمشان نیاز به مداوا  دارد  نمی توانم بگویم کدامشان را ببر . این را بگویم مدیون آن یکی می شوم .

 

کم نزار تا جای که ماشین جا دارد مجروح بردار ، نگران نباش خدا اون بالا  نظاره گره  ثواب کار خوبت رو بی جواب نمی زاره.

 

به سمت مجروح ها کمر خم می کنم  یکی شان را که برمی دارم  تو بغلم تمام می کند  سرش را می چسبانم به قفسه سینه ام  نمی  دانم چرا شاید  می خواهم معنی مردن را بهتر بفهمم.

 

 جاده تاریک است و ظلمانی  عملیات ساعت هاست به پایان رسیده  اما هنوز صدای تیر و خمپاره است  که از دور دست شنیده می شود  برای اینکه ماشین تو دید دشمن نباشد   چراغ هایش را خفه کرده ام  و این تاریکی باعث شده  چاله چوله ها را نبینم  ماشین می افتد توی دست انداز  و مجروح ها دست و پایشان  می رود تو دل و جگر هم و صدای  آه و ناله  شان بلند می شود.

 

  بارش برف بیشتر شده و باید  هر چه زودتر مجروح ها زخمشان مداوا شود .  یک دفعه سیاهی تو جاده می بینم   با پشت دست چشم هایم را می مالم  اما نه اشتباه نکرده ام  هر چه جلوتر می روم سیاهی بیشتر  می شود .

 

 می زنم روی ترمز و ماشین با جیغ بلندی  می ایستد .  چراغ قوه را روشن می کنم  ، خشکم می زند ته دلم خالی می شود   عرق سردی روی پیشانی ام  می نشیند . نور درست افتاده روی گردی صورتش من به او  زل می زنم و او به من ،  چانه اش می لرزد اشک روی گونه اش قندیل بسته   لب هایش خشک شده  و یک ترک درمیان  به خون نشسته .

 

 بغض زیر گلویم را  پر می کند . لب هایم که از هم باز می شوند  بغضم بی تحمل می شود ،  اشکهایم از گوشه چشمم لیز می خورد  و با صدایی که آشکارا می لرزد  می گویم: سمیرا، سمیرا جان.

تازه می فهمم دلم چقدر هوایش را کرده  تازه می فهمم 4 ماهی می شود  که از خانه دورم.  بی معطلی از ماشین پیاده می شوم ، نگاهم که می کند خودش را جمع و جور می کند  و به عقب می کشاند  ،  دستهایش را به حالت دعا و التماس بالا می برد ،  سفیدی چشمانش به سرخی می زند .  معلوم است که حسابی ترسیده ، لبخند می زنم و می گویم نگران نباش ،  آخه اینجا چه می کنی مگر نمی دانی دشمن  مثل مور و ملخ کمین نشسته  اگر می دیدنت می دانی چه  بلایی سرت می آمد ، استغفر الله .  صدایم را پایین می آورم  روی دو کاسه زانو می نشینم  سرش را به عقب می کشاند  و تو چادرش جمع می شود . می گویم : گفتم که نترس ،  شماها باید حواستان به خوتان باشد  ،دشمن به خودش هم رحم نمی کند . فقط نگاهم می کند نگاهش پر از التماس و خواهش است .  تکان که به خودش می دهد  صورتش جمع می شود  . پلک هایش را روی هم می فشارد ، نگاهم می افتد روی زخم دستش  بدجور خراش برداشته  می گویم:

الله اکبر ، اعوذُ بالله مِنَ الشیطان الرجیم . بلند شو وقت تنگ است . چهره اش آرام می شود  دیگر ترسی تو صورتش نمی بینم . قد که علم می کند  به دنبالم راه می افتد. در تویتا را باز می کنم، غم روی سرم آوار می شود مجروح ها تو دل هم نشسته اند  حال هیچ کدامشان از آن یکی بهتر نیست ،  اما آنهایی که احساس می کنند  تحملشان از بقیه بیشتر است  و جراحتشان سبک تر پیاده می شوند  که جاباز شود.

نمی دانم تو این وضعیت هوا  می شود دوباره برگشت ، تازه جاده ها را تمیز کرده اند   اما با این وضعیت امکان دارد دوباره جاده ها بسته شود  و ماشین نتواند  رفت و آمد کند . آنهایی که داوطلبانه پیاده می شوند   همه این ها را بهتر از من می دانند  یکی شان شانه ام را می فشارد و می گوید:  تردید نکن جوان راه بیفت  حاضریم خوراک گرگ ها شویم  ،یخ ببندیم اما نگاه چپ دشمن به محارم ما نیفتد ، ناموس و وطن محارم ما هستند .

 هر دویشان را به آغوش می گیرم  و می بوسمشان  نمی دانم دوباره می توانم ببینمشان یا نه ...

زانو هایش را جمع کرده  تو شکمش و چسبیده به در ماشین  ، نگاهش را دوخته به ظلمات شب . می گویم:  چیزی نمانده دو تا دیگه پیچ رد کنیم رسیده ایم .  احتمالا مال همین روستاهای اطرافی ، چطور سر از اینجا درآوردی حتما راهت را گم کرده ایی  ناراحت نباش هوا که روشن بشود  بچه های پست امداد برت می گردانند. جوابم را نمی دهد ، حتی سری هم تکان نمی دهد  هیچ حرکتی نمیبینم  نه اخمی نه دادی ، نه فریادی  نه شکایتی از جنگ و دشمن . هیچ ، انگار که حرف هایم را نمی شنود  نمی دانم ، شاید نمی خواهد که بشنود .  ماشین چند بار تلق و تلوق می کند   ریپ می زند و می ایستد .

پیاده می شوم  . برف ماشاالله یک نفس می بارد  ، سرما هم که کم نمی آورد   حسابی بیداد کرده .  کاپوت یخ زده ماشین را با بدبختی بالا می زنم   از مکانیکی سررشته ایی ندارم ، کمی سیم ها را دستکاری می کنم  اما نمی دانم چی به چیست ؟ داخل ماشین می شوم چندین بار استارت می زنم ، نه خیال روشن شدن ندارد  سر  ناسازگاری گذاشته  . یک پیچ بیشتر تا مقصد نمانده  ، خودمان هیچ از اینکه دست  دشمن بیفتیم  باکی نداریم  اما نمی توانم اجازه دهم  ضعیفه ای که همراهمان است ..

 خدارو شکر جاده سرپایین است   روی مجروح ها که نمی شود حساب کرد  خودم دست به کار می شوم  و با یک یاعلی ماشین را هول می دهم   سخت  است و سنگین  اما کم کم  دست هایم به سنگینی اش عادت می کند  ، زخمم  بی طاقت شده  و دوباره شروع به خونریزی  می کند  این را از نمناکی آستینم می فهمم  بعد هم قطره های درشت  خون است  که امتداد آستینم را می گیرد   می چکد روی سفیدی  برف و رنگ سرخ پخش می شود .  راه طولانی شده  انگار جاده آبستن بوده و امشب فارغ شده  هر چه می روم نمی رسم نمی دانم قدم هایم کند شده که  این یک متر مسافت همین یک پیچ باقی مانده آنقدر طولانی شده  و من دارم به رسیدنم شک می کنم  دلم می خواهد فکر کنم  تا این طولانی شدن از پا نیندازدم ،  اما به چی به جنازه پدرم ،  به زنی که هیچ آشنایی با او ندارم فقط  بخاطر اینکه  شبیه سمیرا خواهرم است کمکش کردم  یا نه حس وطن دوستی ام اجازه نداد  ساده از کنارش  بگذرم، به مجروح هایی فکر کنم  که وسط راه پیاده شدند  و خودشان هم نمی دانند نجات پیدا می کنند یا نه.

 پوتین تو پاهایم یخ زده  یک دفعه بدنم بی حس می شود  می خواهم دست هایم را از روی ماشین بردارم  دست از هل دادن بکشم ، اما نمی شود یعنی نمی توانم،  اگر دشمن ماشین را ببیند  چهره سمیرا دوباره تو ذهنم نقش می بندد  یاد روزی می افتم که گفت :

-داداش نگران نباش ما مواظب خودمان هستیم تو راحت بجنگ.

نمی دانم الان چکار می کند  با این وضعیت جنگ با خانه بدون مرد  خدا کند  با مادر هوای هم را داشته باشند .

 نیرو تو وجودم می رود قوت تو رگ و ریشه های بازویم راه پیدا می کند .

 این چند قدم باقی مانده بلندتر قدم برمی دارم  و به جلو می روم  دیگر ناراحت و خسته نیستم  برعکس یک حس قشنگ دارم  همین که دست عراقی ها نیفتادیم خدارا هم شکر می کنم.

بچه ها کمک می کنند و مجروحین را از تویتا بیرون می کشند ،  و به چادر امداد می برند .  خودم هم می خواهم داخل چادر امداد شوم  برای مداوای آرنجم .  اما شلوغ است اجازه می دهم فعلا جروح ها مداوا شوند .  صدای دادو فریاد بلند می شود ، می خواهم داخل چادر شوم  که سرجایم خشکم می زند  نمی توانم قدم از قدم بردارم  انگار پاهایم را به زمین قفل کرده اند  وقتی که می شنوم یکی از رزمنده ها با بغض می گوید :

-یادتون رفته تو خرمشهر چادر از سر زن ها کشیدند . دختر نوجوان من بخاطر  اینکه دست دشمن  بی همه چیز نیفتد از ساختمان چند طبقه خودش رو نقش زمین کرد  .  به اندازه یک گردان مجروح و جنازه زیر برف  ها مونده اون وقت این عرب بی دین  باید معالجه بشه  کی این رو آورده اینجا .  نفسم بند می آید  . همه همدردیم همه می دانیم که دشمن چقدر  پست فطرت  است  این بار صدای یکی از فرماندهان را می شنوم:

-آرام تر بچه ها نه یادمان نرفته ، هیچ چیز یادمان نمی رود ، اما یادمان هم باشد  که ما با مردهایشان کار داریم نه با ضعیفه هایشان . دوباره صدای  همان رزمنده تو گوشم می پیچد:

-برادر و پدر و شوهر این دارند جوان های ما را می کشند  نگاه کن

 این ها دسته گل دشمن است . فرمانده ادامه حرفش را می گیرد :

فرق ما با دشمن همین است  که ما دزد ناموس نیستیم  ما داریم برای حفظ اسلام و مسلمانی  می جنگیم ،  ناموس ،ناموس است فرقی ندارد  چه مال ما ، چه مال دشمن .  همه آرامند  کسی حرفی نمی زند .  اینجاست که خودمانو غیرتمان را یک سرو گردن بیشتر از دشمن می بینیم.

همان رزمنده می گوید:

چشم فرمانده، می گویم زخمش را پاسمان کنند ، غذای گرم به او بدهند  و یک جاخواب مناسب ،  خیالتان راحت گزندی به او نمی رسد  هوا که روشن

شد  راه را نشانش می دهیم ما بی  غیرت نیستیم  ضعیفه   به اسارت بگیریم.  این است فرق بین ما و دشمن و بلند می گوید : زنده باد وطنم ایران   و من زیر لب با تمام توان زمزمه می کنم: «زنده باد وطنم ایران» .

 

داستانی کوتاه از: فاطمه بگزاده

انتهای پیام/ن

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal