به گزارش آوای سیدجمال، مجروح بودم و برای ادامه درمان و طی دوران نقاهت چند روز قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸ تصمیم گرفتم از لشکر انصارالحسین تسویه کرده و به شهر برگردم.
چند روزی در سپاه اسدآباد بودم. غروب روز دوشنبه سوم مرداد ۱۳۶۷ خبرهای تلخی از رادیو تلویزیون میشنیدم و خبرهای تلختری از تلفنگرامهای پیاپی که از سپاه همدان دریافت میکردیم.
خبر سقوط قصرشیرین و سرپلذهاب و کرند و اسلامآباد برای همه غیرقابل باور بود.
ساعتهای اولیه بامداد سه شنبه چهارم مرداد ۱۳۶۷ همه در سپاه بیدار بودیم. هر یک به سراغ چند نفر رفتیم که؛ چه نشستید، دشمن دارد وارد کرمانشاه میشود. من به روستای مزرعهبید رفتم و عدهای را از این شبیخون باخبر کردم و بعد برای خداحافظی به منزل رفتم.
پدرم از خواب بیدار شد و گفت تو حالت خوب نیست، تو بمان و من میروم. جر و بحث بیفایده بود و گفت تو هم بیایی، من میروم!
تا قبل از طلوع آفتاب پدر من و پدران بسیاری از شهر با جوانان و نوجوانان راهی کرمانشاه شدند تا جلودار هجوم دشمن شوند.
نزدیکی ظهر مشخص شد که این هجوم با بدرقه ارتش بعث عراق توسط سازمان منافقین صورت گرفته است.
منافقین بعثی چندین سال بود که به عنوان یکی از یگانهای رزم ارتش بعث عراق در مقابله با ارتش و سپاه ایران، در چندین عملیات نفوذی، خودفروختگی و نوکری خود را به اثبات رسانده بودند.
از شهر کوچک اسدآباد، گروه گروه مردم به مبارزه با منافقین اعزام میشدند و تصمیم گرفتم بعدازظهر اعزام شوم در آن اعزام مرحوم ذبیحالله صفایی نماینده اسدآباد در مجلس شورای اسلامی نیز حضور داشت. او چند ماه قبل گوی سبقت را در انتخابات مجلس از کاندید مورد نظر من ربوده بود. با آنکه بسیار دوستش داشتم ولی از دادن رای به او دریغ کرده بودم و شاید برای همین، سعی میکردم با او چهره به چهره نشوم!
ولی در نهایت با او در حیاط سپاه روبرو شدیم و باخبر شد که من هم قرار است با او راهی جبهه شوم. مرحوم صفایی مرا به گوشهای کشاند و آرام در گوشم گفت:
«تو نیا، تو بمان، حبیب شهید شده. بمانید و تشییع باآبرویی برایش به راه بیاندازید!»
در تشییع پیکر بیسر سردار شهید حبیبالله لطیفی فریاد انتقام بلند شد و سیل اعزام به جبهه شدت گرفت.
فردای تشییع حبیب وقتی به اسلامآباد و تنگه مرصاد رسیدم، شنیدم پدرم مجروح شده و به شیراز اعزامش کردهاند.
تنگههای مرصاد و حسنآباد مملو از اجساد منافقین بعثی بود که در خاک وطن دفن نشده بودند و گویی خاک آنان به اکراه و اجبار قبول کرد. آنان میخواستند، خاک را به اغیار و دشمن بفروشند!
علی رستمی
نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس
دیدگاه شما