به گزارش آوای سیدجمال، در تنظیم قانون اساسی آمریکا ایدهی اولیه تنظیم کنندگان، بر این اصل استوار بوده که قدرت اداره در درون کشور توسط ایالتها بصورت مستقل اعمال شود و رئیس جمهور ایالات متحده، بیشتر به عنوان یک هماهنگ کننده بین ایالتها به ایفای نقش بپردازد و جلوه ی بیرونی اقتدار ملی ایلات متحده را به نمایش بگذارد.
اما در طول زمان اتفاقاتی افتاده است که عملاً رئیس جمهور آمریکا دارای اختیاراتی مانند اختیارات ذکر شده در زیر است و می توان گفت نفر اول ایالات متحده آمریکاست:
در نتیجه بخش اعظم افکار عمومی جامعه آمریکا رئیس جمهور را منشأ و بانی پیشرفتها و عقبماندگیهای کشور میدانند از این رو انتخاب رئیسجمهور مهمترین تاثیر را بر سرنوشت کشور دارد و اینکه تصور کنیم رئیس جمهور آمریکا با این اختیارات گسترده در جهتگیریهای سیاسی اجتماعی فرهنگی و نظامی، صرفاً مجری تصمیمهای از پیش طراحی شده است، خیلی با واقعیت ها تطبیق ندارد.
البته بایستی در نظر داشته باشیم که اعمال تصمیمات توسط رئیس جمهوری در آمریکا متناظر به حمایت افکار عمومی است و ضرورتاً انتظار دارند در اعمال سیاستهایی که هزینه زا خواهد بود افکار عمومی از اعمال آن سیاستها حمایت حداکثری را داشته باشد.
قاعده طبیعی بحث هم تا کنون این بوده که اگر یک سیاست در کلان خود امنیت ملی آمریکا را تامین نماید در کنگره و سنا نمایندگان حزب رقیب هم با اعمال آن سیاستها همسویی و هماهنگی خود را خواهند داشت.
البته مسلم است که تصمیم گیری های کلان توسط تیم های کارشناسی و اتاقهای فکر طراحی شده و هرگاه تصمیم به اجرا گرفته شود برابر پیوستهای اعمال آن سیاستها، برای هر بخشی وظایفی تعیین می گردد و از جمله وظایف دستگاههای تبلیغاتی رسانهای آمریکایی، مهندسی افکار جمعی، برای حمایت و پشتیبانی از اعمال آن سیاست و پذیرش اثرات آن است.
مثلاً در جنگ اول خلیج فارس که دقیقا همزمان شده بود با فروپاشی شوروی، تصمیم سازان و طراحان سیاستها، در آمریکا به این نتیجه رسیده بودند که بهترین زمان برای به تصویر درآوردن قدرت جهانی آمریکا و به نمایش گذاشتن هژمونی آمریکایی تحت نظریه “دنیا یک دهکده است و یک کدخدا دارد” همین مقطع بعد از فروپاشی شوروی برای همین به صدام چراغ سبز نشان دادند تا او به کویت حمله کند و سپس با استفاده از همراهی انگلستان،فرانسه و سایر هم پیمانان با رای و نظر شورای امنیت سازمان ملل،افکار اجتماعی درون جامعه آمریکا را با خود همراه ساختند و جنگ اول خلیج فارس را با تحمیل هزینه بر عربستان کویت و سپس عراق، راه اندازی کردند.
اما در جنگ دوم خلیج فارس که تصور میکردند دیگر ضرورتی ندارد که همپیماناهایی داشته باشند و یا اینکه نیازی به تاییدیه شورای امنیت سازمان ملل راهم غیرضروری می دانستند، صرفاً با کشانیدن تئوری تهدید به درون جامعه آمریکا، با انفجار برجهای دوقلوی نیویورک افکار اجتماعی جامعه آمریکا را مهندسی کردند و جنگ های افغانستان و عراق را راه اندازی نمودند و بعد از تصمیم قطعی آمریکا بر جنگ طالبان و صدام بود که همپیمانان سابق علیرغم مخالفت های اولیه، برای اینکه از قافله عقب نمانند، به اجبار با ماشین جنگی آمریکایی همراهی کردند.
ضمناً بایستی در نظر داشته باشیم که احزاب جمهوریخواه یا دمکرات حتی حاضر هستند برای اعمالمنافع ملی جامعه آمریکایی(بدیهی است ظاهر قضیه منافع ملی است اما عملا منافع طبقه حاکم و مسلط بر شریانهای اقتصادی است) هزینههای مقطعی را هم بپذیرند، و سیاستهایی که برآیند نهایی آن منجر به نمایش قدرت جهانی آمریکا میشود را به اجرا درآورند.
از جمله این هزینه ها می توان یک دوره ای شدن دوره ریاست جمهوری بوش پدر را نام برد با این استدلال که نخبگان آمریکایی تصور می کردند در آن مقطع بهترین نمایش قدرت آمریکایی را در صحنه بینالملل به اجرا در می آورده اند و خدمت مناسبی به منافع ملی شده است و حالا اگر بوش پدر هزینه این سیاست را بپردازد هیچ ایرادی نخواهد داشت.
ضمن آن که بوش پدر ادامه دهنده دکترینهای اتخاذی دوران رونالد ریگان بود و هیچ مانعی نبود تا حزب جمهوری خواه بعد از ۱۲ سال حضور در عرصههای سیاسی آمریکا و به قله رسانیدن هژمون آمریکایی، عرصه را برای مدتی به حزب رقیب واگذار نماید، و مشاهده می کنید که بعد از هشت سال حضور کلینتون دموکرات، مجدداً بوش پسر به قدرت می رسد و همان سیاست های جنگ طلبانه را با قدرت بیشتری اعمال می نماید.
با این توضیحات مشخص می شود با وجود اینکه به صورت قطع و یقین در پس تمامی تصمیمات روسای جمهوری در آمریکا اتاقهای فکر و تیمهایی از طراحان و کارشناسان و تصمیم سازمان قرار دارند و اولویت آنها قبل از اعمال تصمیمها، حین اجرا و پس از آن، همراهی افکار اجتماعی است، ولیکن تصمیمگر قطعی و نهایی رئیسجمهور آمریکاست و برای همین هم هست که بازخوردهای اعمال سیاست ها را می پذیرد و حاضر هستند به صورت فردی و حزبی هزینه اعمال سیاست ها را بپردازند.
اینکه بخواهیم رئیسجمهوری آمریکا را بازیچه قدرت های پشت پرده و لابی های مختلف معرفی کنیم، خیلی با واقعیت های درونی جامعه آمریکا تطابق ندارد، هرچند لابیهای قدرتمند و ذینفوذ فعال هستند و نقش مهمی در به قدرت رسیدن افراد همسو با سیاست های خود را دارند، اما فرد منتخب پس از رسیدن به قدرت میتواند در اجرای سیاست به صورت مستقل عمل نماید.
اتفاقا بر اساس همین قدرت و احساس استقلال در اعمال تصمیمات است که با مشخص شدن فاصله غیر مقبول، بین دیدگاه لابیهای قدرت و سیاستهای اتخاذی رئیس جمهور آن است، که در برخی مواقع شاهد حذف فیزیکی از طریق ترور(مانند ترور آبراهام لینکنل یا ترور جان اف کندی)یا حذف از طریق صندوقهای رأی(یکدوره ای شدن دوره ریاست جمهوری برخی از روسای جمهور ویا حتی استیضاح رییس جمهور در آمریکا بوده ایم.
با این توضیحات می توان ادعا کرد؛ درست است که ترامپ برآیند بخشی از نخبگان سیاسی آمریکایی(حزب جمهوریخواه) بوده است، اما اعمال درست یا غلط سیاستهای مورد نظر جناجی که ترامپ منتسب به آن است میتواند ترامپ را در استمرار حضورش کمک کند و یا اینکه باعث شده باشد که حزب جمهوری خواه از ادامه همدلی با او خودداری ورزد و از طرف دیگر همراهی افکار جمعی در جامعه امریکا میتواند، در پیروزی یک فرد نقش داشته باشد، هرچند که این همراهی بوسیله مهندسی آرا یا مهندسی افکار جمعی بدست آمده باشد.
در نتیجه اکنون، پیروزی مجدد ترامپ یا شکست او، نتیجه مستقیم عملکرد چهار ساله وی و ارزیابی آن توسط لابیهای قدرت و افکار جمعی خواهد بود نه اینکه ادعا شود، رئیس جمهوری در آمریکا صرفا یک مجری بلااثر و تحت مدیریت لابیهای قدرت است.
هوشنگ نادری
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما