11. بهمن 1394 - 17:44   |   کد مطلب: 30037
داستانی کوتاه به مناسبت یوم الله بهمن:
نبض انقلاب
حرف های آقای معلم برایم پر از آرامش بود وقتی گفت: -حالا یکی هست که پاکن اراده برداشته کمر همت بسته و می خواد ظلم ، زور و تاریکی رو از صفحه این مملکت محو کنه دیگه سکوت جایز نیست ، ما هم باید قلم مقاومت برداریم کمر همت ببندیم و پا به پاش قدم برداریم و پشتش رو بگیریم دست تو دستش بزاریم و نور و روشنایی رو به وجب به وجب مملکتمان بپاشیم.

به گزارش آوای سیدجمال؛ اسم ظلم و زور که آمد یاد شهرام افتادم به کسی رحم نمی کرد  حتی به مرغ و خروس ها  خودم چند باری دیدم که  با ترکه باریک می گذاشت دنبالشان  و سروصدایشان را درمی آورد . ازش بدم می آمد . دلم می خواست آقای معلم درس و مشق  را تعطیل کند  و تنها از آن یکی که حضور نداشت  اما عطر بودنش را از کلمه کلمه حرف های معلم  استشمام می کردیم بگوید . هنوز داشت حرف می زد طاقت نیاوردم  پریدم توی حرفش  و گفتم اجازه آقا ؟  ما هم می توانیم پابه پایش قدم برداریم  به قول شما پشتش را بگیریم؟

 

 یک خط منحنی روی لبهای آقای معلم نشست  نفس راحتی کشید  لبخندش برایم آشنا بود  درست مثل وقتی که نمره 20 می گرفتیم  و شاگرد اول می شدیم .  اکبر سرش را به طرفم چرخواند  نگاهم چرخید توی صورتش ، اکبر دو نیمکت جلو تر از من می نشست  می دانستم که او هم به چیزی فکر می کرد  که من تو فکرش بودم  یک برگ اعلامیه به دستمان رسیده بود .آن موقع ها اگر از کسی  یک برگ اعلامیه یا نوار  سخنرانی های امام یا حتی ماژیک می گرفتند  کارش زار بود.  آن یک برگ اعلامیه هم داداش اکبر  وقتی برای فروش شیر و تخم مرغ هایشان به شهر رفته بود  بهش داده بودند . قایمش کرده بود زیر لباسهایش  و آورده بودش روستا . چقدر خدا خدا کرده بود  شهرام لباسهایش را نگردد. از قضا آن روز شهرام مردم را دور خودش جمع کرده بود  و حرف می زد ، حرف هایش هنوز یادم است

 

-اگه کسی حرف بیخود از دهنش دربیاد حتی اتفاقی، کتکش می زنند حواستان به خودتان باشد هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد تو شهر الکی شلوغش کرده اند  . این تو کوچه خیابان ها ریختن بیخودی است . چی فکر کردین علا حضرت  از این تظاهرات ها می ترسد؟ نه جانم چند روز دیگر  مردم خسته می شوند  از این تظاهرات ها  و می روند پی کارشان  من برای خودتان می گویم کارتان به چیزی نباشد  با این شعار ها کسی به جایی نمی رسد  فکر کردین شاه دو دستی می کوبد توی سرش  و انقلاب می شود .  شهرام از اهالی روستای خودمان بود  قبلا ها خیلی کم تو روستا می دیدمش  اما الان چند ماهی می شد شهر را تعطیل کرده  بود  و همه اش تو روستا بود.

 

بیچاره داداش اکبر از ترس شهرام برگ اعلامیه ها را نخوانده پاره کرده بود ، اکبر دیده بود  بعد هم یواشکی بدون اینکه شهرام ببیند برگه های خرد شده را جمع کرده بود چسبانده بودش به هم به اولین کسی هم که نشان داد من بودم.

 

دور از چشم ننه و آقایمان خواندیمش چه حرفهای قشنگی درست شبیه همانی که آقای معلم گفته بود، حیف فقط یک برگ بود آن هم زخمی که بعضی جاایش را تنه چسب کدر کرده بود  و به خوبی خوانده نمی شد، اما واژه به واژه اش با دلمان گره خورده بود  نمی شد به راحتی از کناش رد شد . با اکبر تصمیم گرفتیم به بهانه  اینکه مشق می نویسیم  از اعلامیه کپی برداری کنیم  . برگ برگ دفترمان مشقمان  را کندیم  و نوشتیم حالا 100 برگ  اعلامیه داشتیم اما از ترس شهرام  جرئت پخشش را نداشتیماز مدرسه که برگشتیم  جلو راهمان را می بست ، اول خوراکی هایمان را از جیبمان درمی آورد  یکبار که خواست گردو و کشمشم را خالی کند  از ته جیبم یک تکه گچ پیدا کرد  و محکم کوبید زیر گوشم  ، نقش زمین شدم .  با لحن تندی گفت:

 

-پدرتان گچ خواسته می خواد با گچ چکار کن ها؟  او تند تند حرف می زد  و ما یک کلمه از حرفهایش را نمی فهمیدیم  بعد هم گفت: جغله ها حواستان باشد که دیوارها را خط خطی نکنید  ها . دستم را گذاشتم روی صورت سیلی خورده ام  و از جایم بلند شدم ، زل زد تو چشمای من و اکبر و گفت: هر چند از شما جغله ها کاری برنمیاد  باید حواسم به بزرگترهایتان باشد.

 

با خودم گفتم این خودش اینطوری است شاه اش چقدر ظالم است.

 

با جوابی که آقای معلم در برابر سوالم داد به خودم آمدم:

 

احساس کردم دیگر نباید از هیکل گنده شهرام و زورگویی هایش بترسم

 

باید اجازه ندهم شهرام جراتم را شکار کند .

 

-بچه ها انقلاب که پیروز شد بعد از آن شما باید مواظبش باشید  باید نگهدار و نگهبانش باشید  با پیروزی انقلاب شما می شوید نبض انقلاب  چشم امید امام به شما هم هست

 

بعد از تعطیلی مدرسه با اکبر دو پا داشتیم دوپا هم قرض گرفتیم  و راهی خانه ما شدیم  برف می بارید تند و درشت و شلاقی می خورد توی صورتمان از سرما دستم را کردم توی جیبم یک هو خشکم زد پاهایم بی حس شد  تن سرد یک تکه گچ سرما  را تا ته مغز استخوانم کشاند . شهرام سر کوچه ایستاده بود  ته دلم خالی شد  نمی دانستم سرو کله گچ از کجا پیدایش شده  هر چقدر به شهرام نزدیکتر می شدیم  بیشتر به ذهنم فشار می آوردم . بلاخره یادم آمد برای تمرین ریاضی که پای تخته سیاه رفته بودم  یک تکه گچ شکست و افتاد توی جیبم . مثل همیشه سرتاپا نگاهمان کرد  و گفت چطورین جغله ها...

 

بدون اینکه جوابش را بدهیم از کنارش رد شدیم . چند بار ننه و آقاجانم را صدا زدم  جوابی نشنیدم مثل اینکه نبودند با خیال راحت رفتم سمت رختخواب  هایی که ننه تمیز و مرتب گوشه اتاق جمع شان کرده بود . نشانه گذاری کرده  بودم ما بین  دو تا لحاف قرمز  که مخصوص مهمان بود  روی زانوهایم نشستم دست کردم لای لحاف ها هر چه بیشتر می گشتم ضربان قلبم بیشتر به شماره می افتاد  اکبر در حالی که یک چشمش به من بود  و چشم دیگرش را از پنجره اتاق کشانده بود تا حیاط که اگر کسی داخل شد خودمان را جمع و جور کنیم  حرف هم می زد ، صدایش پر از خوشحالی بود قند تو دلش آب شده بود  آن روز کسی آنقدر ما را تحویل نگرفته بود جز خود امام که با حرفش ثابت کرد چقدر خاطر ما نوجوان ها را می خواهد :

 

-دیدی حسن خود اقا معلم گفت: امام چشم امیدش به ما نوجوان ها هم هست . فکر نکنم تو روستای خودمان موفق به پخششان شویم اما ناراحت نیستم تو روستاهای دور و اطراف خودمان  پخششان می کنیم می دانی حسن اول به دست  بچه های همسن و سال خودمان می رسانیم . چشمش را از پنجره برداشت  و نگاهش را دوخت به من که کنار رختخواب ها زانوی غم بغل گرفته  بودم  گره ای میان ابروهایش انداخت  آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت چکار می کنی حسن ننه ات آمد .  تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم ننه داخل اتاق شد ، نگاهش که به رختخواب های بهم ریخته افتاد  با دو دست کوبید توی سرش و گفت:

 

-خدا ذلیلت کند حسن پس چرا با این رختخواب ها کشتی گرفتی  من پیره زن با این درد پا چطور دوباره این ها را سرهم کنم.

 

نشد بغضی که گلویم را تحت فشار گذاشته بود نگه دارم اشک از گوشه چشمانم جوشید و روی گونه هایم سرازیر شد . با صدایی که آشکارا می لرزید گفتم:

 

-ننه چند تا برگه لای رختخواب ها ندیدی؟

 

ننه در حالی که رختخواب ها را مرتب می کرد گفت:

 

-آخه لای رختخواب جای برگه گذاشتنه  دادمش به کریم آقا  دکه ایی بنده خدا  چند بار بهم سفارش کرده بود  کاغذ قیفم تمام شده چند وقتی بود برگه ها را دیده بودم  گفتم حتما لازمش نداری.

 

پاتند کردم طرف کاغذ قیفی که ننه گذاشته بودش روی طاقچه صدای ننه توی گوشم پیچید

 

-ادویه است ننه جان خوراکی نیست.

 

بدجور حالم گرفته شد حتما برگه ها را تمام کرده  بود  که ادویه ننه را ریخته بود توی کاغذ دیگری. با اکبر چشم تو چشم شدیم ناراحتی از سروشکل هردویمان می بارید .  هزار جور فکر و خیال از سرمان رد شد

 

گفتم اکبر اگر بیفتد دست آقاجانم دست خط من را می شناسد بی برو برگشت می فهمد کار من است . اگر شهرام بو ببرد اجازه نمی دهد اذیتمان می کند و نمی گذارد پابه پای امام قدم برداریم .  صدای داد و فریاد که از داخل کوچه بلند شد آب دهان هر دویمان خشکید . اکبر گوشه لبش را گزید و گفت : بدبخت شدیم حسن یعنی دانستند . نکند شهرام فهمیده . قلبمان از قفسه سینه می خواست بزند بیرون . ننه زودتر از ما به طرف پنجره پا تند کرد  دست رو دست کشید و گفت :

 

-آقاجانت هم هست  از صبح یک جوری بود  یه حرف هایی زد که حالی ام نشد بعد گفت با چند تا از مردهای روستا حرفهایی داریم. بفرما حالا هم سروصدایشان بلند شده .

 

با حرف ننه ما هم به طرف پنجره رفتیم  همه یک دستشان به حالت مشت شده بالا بود و دست دیگرشان هم برگه بود . روی برگه ها دقیق شدم  برگه های اعلامیه امام بود همانی که من و اکبر کپی کرده بودیم  کوچه پر شده بود از جمعیت  و هر لحظه به مردم هم اضافه تر می شد . صدای آقاجون را می شنیدم که می گفت   تو این کاغذها حرف های امام نوشته شده  خدا لعنتت کند شهرام  که فقط حرفهای شاه خائن رو تو گوشمان زمزمه می کردی و می خواستی که ما چشم هایمان روی واقعیت کور شود . آن لحظه من با خودم گفتم : امام فقط برگه های اعلامیه ات اینطور جسارت تو دلمان انداخته  خودت که بیایی و کنارمان باشی ترس جرات ندارد حتی از ده کیلومتری مان رد شود . با اکبر بی معطلی زدیم بیرون  و قاطی مردم شدیم .  شهرام می خواست فرار کند  که مرده دوره اش کردند . از زبان مردم فریاد الله اکبر خمینی رهبر  شنیده می شد . شهرام گفت : همه تان را می کشند هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد  آقا جانم با فریاد گفت:

 

لا اله الا الله جانم فدای  روح الله  آقاجون تو جمعیت نگاهش افتاد به من  چند قطره اشک پشت پلک هایش نشست  حتما یاد روزی افتاده بود  که می خواست حرفی از صحبت های آقای معلم بزنم  اما هر بار  آقا جون انگشت اشاره اش را گذاشت روی بینی اش و گفت:

 

هیس...

 

دست کردم توی جیب کتم  گچ را بیرون آوردم  به دو نیم تقسیمش کردم یک تکه من یک تکه اکبر  با اینکه بارش برف تند تر شده بود  اما کسی سردش نبود  . نزدیک دیوار کوچه شدیم  شهرام زیر دست و پا افتاده بود  اما نگاهش به من و اکبر بود  فکرش را هم نمی کرد  از ما جغله ها رودست بخورد اکبر ته گچ را خواباند روی دیوار  و بزرگ نوشت مرگ برشاه. چشم های شهرام داشت از حدقه بیرون می زد   رفتم طرف دیوار رو به رویی  تنه

 

گچ را کشاندم روی دیوار ، شهرام رنگ به صورتش نمانده بود   نگاهش خشک شده بود   به شعار روی دیوار : الله

 

اکبر جانم فدای رهبر  و جمعیت یک صدا فریاد زدند  الله اکبر جانم فدای رهبر.

 

آن روز یکم بهمن ماه 57 بود 21 روز بعد اتفاق افتاد همان انقلابی که شهرام می گفت اتفاق نمی افتد

 

داستانی کوتاه از فاطمه بگزاده از اسدآباد

انتهای پیام/ن

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal