آخرین اخبار

13. اسفند 1394 - 14:03   |   کد مطلب: 30442
داستانی کوتاه/فاطمه بگزاده
عید به یاد ماندنی
داستانی کوتاه از عیدی به یادماندنی با موضوع جبهه رفتن یک رزمنده

به گزارش آوای سیدجمال؛ فاطمه بگزاده نویسنده اسدآبادی این بار در داستانی جالب و خواندنی  از عیدی به یادماندنی  با موضوع جبهه و جهاد پرداخته است که باهم می خوانیم:

 

-بیا پسر جان این هم 250 تومن ، نوش جانت

 

-همه را حساب کردید؟

 

- بله از کتاب و دفتر هایت  بگیر تا جلدشان  و مداد و تراش وپاک کن...

 

پول را از فروشنده می گیرم  و می چپانم تو جیبم ،  سریع از مغازه می زنم بیرون. 

 

از وقتی که آقاجون از تصمیمم با خبر شده  شیش دانگ حواسش  را داده به من ، رفت و آمدم را گرفته  زیر ذره بین  تا دیروز نصف شب  هم  به  خانه  می آمدم   کسی کک اش هم نمی گزید  اما حالا یک ثانیه   دیرو زود آمدنم  برای آقاجون با ارزش شده ،  دقیقه ای دیر از مدرسه برگردم  آنقدر سوالو جوابم  می کند  تا بفهمد  دیر آمدنم ربطی به تصمیم ی که  گرفته ام  دارد یا نه.

 

 این روزها برای خودش شده یه پا کارآگاه ، چند روز پیش بود  با همین چشم های خودم  دیدم در خانه   همسایه ها را می زد ،  خواستم بی خیال از کنارش رد شوم  گفتم حتما کاری دارد  اما به در خانه آقا غلام خیاط که رسید  دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است  هنوز سر آن پارچه کت و شلواری  که برادرش ،  عموی بنده از مشهد سوغات آورده بود  و دلش را صابون زده بود  برای یک دست کت و شلوار شیک  و تر و تمیز ، از قضا آقا غلام از آن پارچه   یک کت و شلوار کوتاه و تنگ  تحویل آقام داد  ، رابطه شان شکر آب شد ،  ناراحت طوری که آقاجون متوجه حضورم نشود  پشت سرش فالگوش ایستادم:

 

-دستت درد نکنه آقا غلام  دیگه سفارش نکنم غریبه دیدی  از کاظم ما پرس و جو کرد  بگو تو محله بزرگ و کوچیک ازش آس اومدن ، بگو تو صف نانوایی بی نوبت نان می گیره ،  تو کوچه  چندباری الکی دعوا راه انداخته.

 

 آقا غلام با کمال میل  حرف های آقام رو تایید کرد  و یک چشم کش دار  آبدار هم گذاشت  تنگش.

 

بعد از آن  رفت در خونه اعظم خانم من هم پاورچین پاورچین البته با ناراحتی تمام به دنبالش  آخه  خودم چند باری تو صف نانوایی خودم نوبتم رو  دادم به آقا غلام

 

 -دستم به دامنت اعظم خانم ، این بچه نیم وجبی می خواد  کار دستم بده ، می خواد بره جلو دست  و پای  اون ها رو هم بگیره آبروی چندین سالمه به باد هوا بده کم مانده بود شاخ در بیارم  از کی تا حالا جبهه رفتن بی آبرویی شده  از اون روز تا حالا ترس برم داشته  نکنه  آقاجون ضربه ای به  و مخش تاب برداشته  آقاجون ادامه داد غریبه ای دیدی از کاظم پرس و جو می کنه  بی رو در بایستی  بگو بی تربیته  ، بگو شب چهارشنبه سوری می خواست محله رو آتیش بزنه  آقام از روی کلاه سرش را خاراند  چند ثانیه سکوت کرد  و گفت :  اصلا بگو آتش زد و آتشنشانی خبر کردیم

 

یاد چهارشنبه سوری که افتادم  دلم ریش شد ،  همه  ی شادی آن شب تو آتش زدن  دو تا جارو کهنه  خلاصه شد. آقا جون  هنوز  داشت  از شاهکارهای خیالی   من برای اعظم خانم  گفت  گوش هایم را تیز کردم

 

-اعظم خانم بگو بی خودی سرکوچه می ایسته  ای بابا جهنم و ضرر  بگو دختر تو خونه داری ؟

 

ای کاش گوشهایم را تیز نمی کردم

 

 دلم می خواست گریه کنم ،  آخه اعظم خانم اصلا دختر نداره  ، نمی دانم این ماجرای من و آقام کی می خواد تموم بشه .  هر چه من تلاش رو بیشتر می کنم  آقام سخت گیر تر میشه . همه نیرویم را می ریزم تو پاهایم  که تا آقاجون دسته گل جدید به آب نداده   کارم رو  انجام بدم  و برگردم خونه آن هم  تو این روزهای پایانی سال  که خیابان ها پر شده از جمعیت به سختی می شود قدم برداشت   دور و اطرافم را چشم می چرخوانم هیچ چیز سرشوقم نمی آورد  نه لباس ، نه حتی آجیل و  شیرینی هایی که حتما تا حالا آقاجون خریده

 

ننه از ترس اینکه دست من و خواهر و برادر های کوچیکم   بهش نرسد و غارتش نکنند  ریخته تو  صندوق و یه قفل گنده    زده رویش ،  به خودم که می آیم رسیده ام به مقصد ، دست می کنم تو جیبم به جز آن 250 تومن چند اسکناس درشت  دیگر هم هست  معطل نمی کنم  پول ها رو می اندازم داخل صندوقی که  با ماژیک سبز رنگ نوشته شده (( کمک به جبهه))

 

 به کوچه مان که می رسم  دل تو دلم نیست خدا خدا می کنم  آقا جون مرا نبیند ، از نبودن آقاجون تو کوچه که مطمئن میشوم   مستقیم می روم در خانه یوسف  که همسایه دیوار به دیوارمان  ،  این روزا یوسف برای آقاجون شده  عین هو عزرائیل  تا با یوسف  روبرو می شوم آقا  جون مانع از حرف زدنمان می شود که نکنه دو کلمه درباره جبهه  از یوسف بپرسم.

 

در که می زنم خودش می آید جلو در :

 

  • بیا گذاشتم تو این کیسه کمی کهنه شده  و رنگ و رو رفته  گرد و خاکی هم هست  ، پدرت را راضی کنی   یک دست....

 

هنوز حرفش تمام نشده کیسه را می گیرمو می روم داخل خانه .خواهر و برادرهایم داخل حیاط مشغول بازی اندبا دیدم آویزانم می شوند و می گویند

 

-داداش لباس نوهایت را خریدی، خوش به حالت . کفشهایت اسپرت است یا شبرو ، پیراهنت ساده است یا چهارخانه. بعد هم صدای ننه است که از اتاق نشیمن بلند می شود

 

-برو لباساتو بپوش ببینم آقات گفت پول خرید عیدت رو امروزصبح موقع رفتن به مدرسه گذاشته تو جیبت. دیشب گفتم تو جبهه لباس نو هم می دهند شاید آقام با خودش بگوید چه بهتر از خرید لباس نو کاظم راحتم و اجازه رفتن را بدهد. می دانم چرا آقاجون دست و دل باز شده تا پارسال عید ساعت آخر سال می بردمان بازارمی گفت هرچه خودت قیمت بزاری فروشنده نه نمیگه .آقاجون می خواهد هرجور شده من به جبهه نروم می روم داخل اتاق خودم اگر آقاجون همچنان روی حرف خودش باشد دیگر نمی دانم با چه زبانی بگویم دلم می خواهد بروم. یعنی با دیدن این لباس ها نظرش عوض می شود. اگر این تیر هم به سنگ بخوردبی خیال بگوید جبهه بی جبهه بشین سرجاتتخمه و آجیل بشکن. فکر این باش که سیزده رو کجا درکنیم .آن وقت مجبورم بی رضایت آقاجون برومآن هم یواشکی ...

 

در تصور خودم به این فکر می کنم که رفته ام جبهه ،وسط درگیری امکه یکی از پشت سر می زند به شانه ام ، برمی گردم می بینم آقا جانم است . که از عصبانیت گونه هایش گل انداختهبا چشم های گشاد شده چشم دوخته به من ، یکی هم از آن دور بقچه به دست می آیددقیق که می شوم می بینم ننه ام است . نه آخه زن ها رو که جبهه راه نمی دهنداما نه این ننه ای که من دیدمبا هر دوز و کلکی شدهخودش را می رساند جبهه . بعد هم بقچه اش را باز می کند، آجیل و شیرینی و..حتی تنگ ماهی را هم با خودش آورده . سفره هفت سین را پهن می کندهمان جا من را هم به زور می نشاندسر سفرهیک دفعه تیریولگرد پیدا می شود و مستقیم می خورد به کتف آقاجون آن وقت من برمی گردم خانه و پرستاری از آقاجون شروع می شود...

 

لباس ها   را تن می کنم  کمی گشاد است و بلند . ناخودآگاه از لای در نگاهم می افتد به آقاجون  و آن ظرف پر از گل زیر دستش ، دلم هری می ریزد  حتما گل درست کرده بمالد به سرو سینه اش  بعد هم برود وسط کوچه بنشیند  که این پسره به حرفم گوش نمی دهد . ننه کمی گلاب داخل ظرف می ریزد  و می گوید به به چه عطری دارد  خاک جبهه دست داداشم درد نکنه  یک بند تسبیح  هم برای من درست کن . دانه هایش درشت باشد .  صدای آقاجون بلند می شود ته صدایش می لرزد  و غمگین است .  راستی کاظم دایی ات اینجا بود پای راستش تیر خورده بود  لنگ لنگان راه می رفت   این هم از عیدی دشمن  می گفت تو جبهه تا چشم کار می کند شهید است  و مجروح  ته دلم خالی می شود  این همه تو گوش آقا جون خواندم که جبهه  همه اش بکش بکش نیست . کمپوت و آبمیوه هم می دهند  گنده و قوی هیکل ها را می فرستند جلو ، لاغر و کوچولو ها رو عقب نگه می دارند  و می فرستند تو آشپزخانه . انبار آذوقه زیر دست من  می افتد . گفتم اینجا روی زمین می خوابم برای رزمنده ها تخت زده اند  با متکاهایی با پر قو  شما ناراحت چی هستی . جبهه بهترین جای دنیاست .  آخ دایی با آمدنت همه چیزو به هم ریختی  آقاجون نه تنها نمی گذاره اسمی  از جبهه ببرم  چپ می رود و راست می آید می گوید  دستت درد نکنه کاظم ،دروغ گو هم که شدی.

 

-ها کاظم چرا اینقدر لفتش میدی لباس نو پوشیدن که اینقدر معطلی نداره . می خواهم لباسها را از تنم دربیاورم  اما حوصله ندارم همین طور می رم بیرون . ننه و آقام با دیدنم با صدای بلند می خندند . خنده آن هم با دیدن این لباسها  جبهه که از یوسف رفته ام  . آقاجون این بار می زند زیر گریه می روم و بغلش می کنم و می گویم غلط کردم جبهه بی جبهه ، نمی روم  آقاجون دست بلند می کند و می کوبد توی سرم ، چشمتان روز بد نیند  ، پرنده و چرنده  و ستاره هم  دور سرم می چرخند.

 

- خنده ام بخاطر این است که پوتین ها را تابه تا پوشیده ای   از همان روز اول که   کمپوت کمپوت می کردی  دانستم چرا می خوای بری  جبهه ،  پسر توکه شکم پرست نبودی  ، از ترس تو حتی تلویزیون هم نگاه نکردم  ببینم جبهه چه خیر است . دایی ات گفت چاق و لاغر ندارد  تو جبهه همه باید بجنگند  چند بار خواستم به رفتنت رضایت بدهم  اما باز دلم راضی نشد  که بخاطر تخت خواب  و غذاهایش  بروی جبهه  چون هم لاغری و هم رنگ پریده   اینجا از درس خواندن فرار کنی   و از زیر کار در بروی  بری جبهه لنگر بندازی و استراحت بکنی   مال بیت المال است .  پسر جان من که تو رو اینطور بزرگ نکردم  درباره جبهه آمار اشتباه بهت دادن  تو هم دلت رو صابون زدی  . ای دل  غافل  من را باش  فکر می کردم آقاجون از ترس  شهادت نمی گذارد من بروم.

 به دایی ات گفتم آنجا حواسش بهت باشد  از زیر کار در نری  از تعجب زبانم بند آمده  به تته پته می افتم :  مگه شُ  شُ ما ....ما.....

-آره باید بری بجنگی نکند انتظار داری   کشور رو دو دستی تحویل دشمن  بدهیم  وقتی این همه شهید می دهیم  باید جایشان پر شود  آن وقت تو راست راست بچرخی   نه پسر جان  خبری نیست  من را باش به حرف های   تو گوش کردم  بیچاره یوسف  گفتم از  لاغری  رفته جبهه  بهش خوش بگذره  به زور هم که شده می فرستمت .  رفتی این لباس ها رو تنت کردی  که یعنی ها من جبهه وستم آن وقت بروی آنجا  بخور بخور راه بندازی  من را باش  چقدر نازش را کشیدم  آخر پس جان خجالت هم چیز خوبی است . بیا روی من پیرمرد رو زمین ننداز و برو بجنگ   هر چند این جبهه با جبهه خیالی توی سرت  خیلی فرق داره  خبری از پر قو و تخت و... دوباره شروع می کند به گریه کردن و می گوید نیست پسرم حرف هایی که تو گوش تو  پر کرده

 

 همه دور سفره هفت سین نشسته ایم  آقاجون می گوید :  این آرامش را از آنها یی داریم   که الان تو جبهه ها دارند می جنگند 

 

چیزی تا اعزام کاروان اعزامی ها نمانده  ساکم را روی دوشم می اندازم  و این عید برایم می شود   یک عید به یاد ماندنی

 

  فاطمه بگزاده

 

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal