آخرین اخبار

23. فروردين 1395 - 11:43   |   کد مطلب: 30732
داستانی با موضوع جنگ نرم، مقایسه جوانان امروزی با دیروز؛
برادر قهرمان قصه ما: جنگ تاریخ انقضاء ندارد
شماره ی مجله که روی صفحه تلفن همراهم می افتد ته دلم خالی می شود . مثلا قول داده بودم امروز داستانم را تحویل دهم اما هنوز...

به گزارش آوای سیدجمال؛ نمی شود که صفحه ی داستان خالی بماند. ای بابا کاش نمی گفتم داستان ماه محرم را به من بدهید، یا مثل هر بار از خودم سوژه می ساختم و می فرستادم یا می گفتم نمی شود، نمی توانم، وقت ندارم...

 

 دوباره صدای زنگ موبایلم توی فضای اتاق می پیچد بند افکارم پاره می شود. نگاهم را به سرعت می چرخانم سمت گوشیم، چشمهایم روی صفحه خشک  می ماند.

 

سردبیر سرویس داستان با شماره ی شخصی خودش  تماس گرفته. قرار شد دنبال یک داستان واقعی باشم  با سردبیر که درمیان گذاشتم ایشان هم پذیرفتند، اما فکر نمی کردم یک سوژه واقعی  آن هم درباره ی عاشورا ی حسینی اینطوری ذهنم  را مشغول کند و وقت گیر باشد.

 

 چند باری در بنیاد شهید  دیده بودمش. حاج آقا نقوی مسئول بنیاد گفتند که زمان جنگ با هم  هم سنگر بودیم  می گفت: شب عاشورا  بود که  سرو کله اش تو جبهه  پیدا شد  درست وقتی که فردایش  عملیات سختی داشتیم  می گفت امام حسین(ع) خیلی کمکش کرده،  می گفت کمک های امام حسین رو تو روز عاشورا به چشم  دیده.

 

  اسم امام حسین (ع) را که آورد با خودم گفتم خودش است می توانم سوژه داستانم را از او بگیرم.

 

 همان بار اول که نگاهم بهش افتاد  دانستم پشت آن ریش کوتاه سفیدش ، پشت آن صورت چروک افتاده و چشمهای براقش حرفهایی برای گفتن دارد. اما هر بار که رفتم سراغش با لبخندی گفت:

-من حرفی برای گفتن ندارم.

 

اما مگر می شود کسی که  همه چیزش را وقف امام حسین (ع)  می کند  کسی که هر سال خانه اش را توی ماه محرم هئیت علی اصغری می کند، حرفی برای گفتن نداشته باشد؟

 

تماس سردبیر که تمام می شود  به سمت گوشی خیر برمی دارم و شماره ی بنیاد را می گیرم.

 

چندتابوق می خورد، خدا خدا می کنم آقای نقوی راضی اش کرده باشد؛ هنوز الو نگفته ام که صدای گرم آقای نقوی تمام دلهره هایم را می خواباند.

 

-بالا خره راضی شد، ببینم علی آقا جناب عالی تو همه کارها آنقدر کنه میشی ؟ یا برای سوژه داستانت معطل مانده بودی ؟ جوابش  را  با خنده می دهم و خدافظی می کنم

 

حس خاصی بهم دست می دهد آرام می شود مثل وقتی  که قرار است اتفاق خوبی بیفتد.

***

 

روی ویلچرش نشسته و زل زده به پرچم های سیاهی که دور تا دورحیاط وصل شده اند چند نفری مشغول  نصب پرچم های عزاداری هستند،  من هم خم می شوم یکی از پرچم ها را بر می دارم؛ رویش حک شده دوستداران هیئت علی اصغر.

 

 آرام آرام نزدیکم می شود  گوشه پرچم را می گیرد  و به کمک یک نفر دیگر وصلش می کنم سردرخانه.

 

 سلام می دهم و می گویم  اگر اجازه بدید آمدم که وقت شما را بگیرم؟  عینک ذره بینی اش را روی چشم هایش جابه جا می کند .

 

ادامه حرفم را می گیرم  و می گویم: مردهای جنگ همه مثل شما سخت و سفت اند . این بار صدای خنده اش توی گوشم می پیچد:

-ما مردهای جنگیم، شما مرد چی هستین؟

 

سرتا پایم را از زیر نگاهش می گذراند  و منتظر جواب می شود .  چشم و ابرویی بالا می اندازم و در جوابش می گویم : لابد ما هم مردهای، مدل مو، شاسی بلند، شلوار جین،  یک کلام مردهای  روغن نباتی  و از این حرف هاییم...

 

 ویلچرش را سمت درورودی خانه می کشاند به دنبالش راه می افتم ، داخل می شویم خانه ی ساده ایی دارد، به اتاقی که روبه رویمان است اشاره می کند:

-اینجا خلوتگاه من.

 

چند قدم جلوتر می روم ،  عطر خاک مشامم را نوازش می دهد، نفس بلندی می کشم  و عطر خاک را یک آن به ریه هایم می رسانم.

 

می گوید خاک شلمچه است  و عطرش را از شهدا گرفته، سرمیچرخانم، چفیه، پلاک، پوتین، لباس سبز سپاه  حتی ترکش را با خود به یادگارآورده  یک جبهه ی آرام ساخته یک جبهه که تک به تک چیزهایی که به نگاهت گره می خورد دلت را آرام می کند  نگاهم را روی عکس هایی که به دیوار اتاقش آویزان کرده می کشانم نزدیک می شود دستش را می کشد روی یکی از عکس ها  و می گوید...

 

 این ها  همسنگری هایم بودند با کاروان شهدا پرکشیدند  توی سنگر شهادت ثبت نام کردند  من از قافله شان جاماندم. و حالا توی سنگر خاطره  هایی که با آن ها داشتم زندگی می کنم، می بینی این تمام سهم من از جنگ است.

 

این ها را که می گوید  چشم هایش خیس می شود . دوباره روی عکس ها  زل می زنم  آدم شک می کند که این ها گلوله خورده اند به خون کشیده شده اند.

 

  ته چشمهایشان برقی دارد که تا به حال ندیده ام میان آن همه خون وخمپاره لبخندشان را می توان دید  هنوز غرق تماشا هستم که می گوید: از کجا شروع کنم؟ به طرفش برمی گردم و می گویم از هر کجا که شما دوست دارید .

 

برمیگردد سمت پنجره دستش را می کشد روی شمعدانی هایی که روی طاقچه اتاق گذاشته.

-کجای حرف هایم به درد داستانت می خورد  اصلا چطوری بگویم  که داستانت چاپ شود  آن هم بدون هیچ ایرادی  چشم هایم که پر از اشک می شود  سفیدی چشمان او هم به سرخی می زند خم می شوم دستهایش را می کشم روی صورتم دست هایش بوی آرامش می دهد کف دستهایش که روی صورتم کشیده می شود  زبریش مرا یاد  سختی هایی می اندازد که نمی دانم تا چه حد خسته اش کرده  تازه می فهمم که منظورش چیست؟ هر بار که سراغ یادگارهای جنگ می  رویم فقط می خواهم آنها بگویند ما بنویسیم .

 

چقدر زیباست که درد و دل هایشان را مشق  زندگیمان کنیم آنها مرد جنگ اند مرد  اسلحه و ترکش مرد سختی و مقاومت .

 

-همیشه برادرهای کوچکتر از برادرهای بزرگتر حساب می برند، اما قضیه ی من برعکس شد  من از علی اصغر درس گرفتم،علی اصغر داستان جبهه من را نوشت علی اصغر  شد قهرمان خاطره های جنگ و جبهه من.

 

به نقطه ای خیره می شود  از سکوتش می فهمم دارد خاطره هایش را جلوی چشمانش می کشاند .

 

-خودم هم نمی دانستم کجا بودم تو منطقه ی خودی  یا داخل خاک دشمن تا چشم کار می کرد ظلمات بود و هرازگاهی صدای شلیک گلوله انفجار توپ که ترس را تا مغز استخوانم می کشاند.

 

 ساکت می شود دستش را می کشاند روی پیشانی اش لبخندی نرم روی لبهایش می نشیند و ادامه می دهد  نمی دانم پایم به چی گیر کرد که کله ملق شدم ،کف دستانم پر شده بود از خار  بدجوری کزکز می کرد  به هر بدبختی که شد  بلند شدم صورتم که خیس شد تازه فهمیدم پیشانی ام خونی شده و خون میاد.

 

 دستش را که برمی دارد به راحتی می شود جای شکاف زخم را روی پیشانی اش دید

 

-با خودم گفتم  خدا بگم چکارت کنه علی اصغر من الان باید  تو رختخوابم باشم و تنها صدایی که می شنوم صدای نفس خنک کولر  باشه تو هم باید  تو رختخوابت  باشی آخه علی اصغر تو رو چه به جنگ تو رو چه به جبهه  تو رو چه ....

 

 داشتم کلمه ها را پشت سرهم تکرار می کردم که با صدای یک موتوری که از دور می آمد سرجایم خشکم زد.

 

چشمهایش را خیره می کند  روی   عکسی که روی دیوار است  رد نگاهش را می گیرم توی قاب می خندد پیشانی بند یا حسین به سر بسته  پشت لبش سبز نشده اندام نحیف و لاغری دارد روی دوکاسه زانو خم شده با یک دست اسلحه  اش را به حالت پیروزی بالای سرش نگه داشته پشت سرش یک تانک در حال سوخت است و با دست دیگرش یک نارنجک گرفته آهی بلند می کشد وصدایش سوز غریبی دارد.

 

  با خودم گفتم تو اینجا چه کار می کنی  مرد مگه تو زن و بچه نداری  مگه تو آرزو نداری  اگه اسیر بشی یا اگه همین جا کشته بشی خدا بگم چکارت کنه علی اصغر آخه پسر نیم وجبی  اینجا چی هست که آمدی.

 

 ترس تو بدنم مور مور شده بود  تنها چیزی که به ذهنم رسید  این بود که روی زمین دراز بکشم  و از دید چراغ موتورشان درامان باشم  هرچه قدر که صدار موتور نزدیکتر می شد  صدای ضربان قلب من بالاتر می رفت  عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود  آن چنان از مردن هراس داشتم که انگار دنیا قرار بود برای همیشه مال من باشه گوشهایم را باز کردم شش دانگ حواسم را سپردم به صدایشان انگار  قند توی دلم آب کردند  آن چنان نفسی کشیدم که راحتیش تمام ترس رو  تو وجودم خفه کرد  به سمتشان  خیز برداشتم  صدامو تو گلوم انداختم  و گفتم برادرا کمک،  توی چشم به هم زدن ترمز کردند  نور چراغ قوه را چرخاندند توی صورتم ،  نگاهم با نگاهشان گره خورد  هر دو کم سن و سال بودند  جوانی که جلو نشسته بود  قمقمه ی آب رو دستم داد و گفت: پس اسلحه ات کو ؟ این منطقه مین گذاری شده  اسم مین که آمد  بند دلم پاره شد  دوباره همون ترس یقمو گرفت با صدای بلند گفتم  پس شما اینجا چکارمی کنید  مگه جانتان را  از توی جوب پیدا کردید  هر دو خندیدند، ماخیلی وقت است  که به شهادت لبیک گفته ایم  ،چرخ های ویلچرش را به طرفم سوق می دهد  دستش را می گذارد روی شانه ام  و می گوید   میدونی وقتی یه جوان توی چشمات زل می زنه و با صراحت و بدون این که خم یه ابرو بیاره میگه ما به شهادت لبیک گفتیم یعنی چه؟ یعنی آرزوی جوانی خوشگذرانی یعنی همه ی این ها باد هوا  وقتی یه جوان میگه ما به همه ی این ها جواب منفی دادیم یعنی زدیم بیخ گوش دنیا و مالش.

 

 به پهنای صورت لبخند می زند و ادامه می دهد ، گفتم آمدم دنبال علی اصغر   گفتم پرسان و پرسان آمدم و رسیدم اینجا گفتم علی اصغر برادرم هنوز سیزده سالش پر نشده آدرس علی اصغر  رو دادم توچشمانشون درخشش خاصی نشست  جوانی که ترک موتور نشسته بود  دستش را گذاشت روی شانه جلویی و گفت می دانی کی رو میگه؟ همونی که با یه آر پی جی توانست یه گردان رو نجات بده ...

 

 با کف دست کوبیدم توی سرم، چی ؟ آر پی جی  علی اصغر هم تا این جا رسیده. هر دو خندیدند. آنقدر آمدو رفت که سمت آر پی جی رو بهش دادن بچه های گردان اسمش را گذاشتند عشق آر پی جی...

 نگاهم را می چرخانم سمت عکسش و زیر لب می گویم:  یک جوان تمام هم و غم اش میشه یک آر پی جی و آرزوش میشه نابود کردن یک توپ تانک . می رسم به خودم آرزوهام توی چی خلاصه میشه ...؟ به کجا ختم میشه؟

 

-سوار موتور شدم. تمام نیرومو انداختم توی چشمام  که علی اصغر رو ببینم صدای سینه زنی به گوش می رسید ، من را که رساندند خودشان موتور را سروته کردند که برگردند، گفتم کجا؟ هر دو با هم جواب دادند میریم آب بیاریم  بچه ها می خواهند غسل شهادت بدهند.  این را که گفتند تمام بدنم سرد شد  با خودم گفتم این ها دنیا رو با چه  دیدی تماشا می کنند که آنقدر راحت از مردن حرف می زنند. راحت از مردن حرف زدن  به خدا جسارت می خواد.   

 یکی  یکی سنگرها رو نگاه کردم  خبری از علی اصغر نبود ، ما بین سینه زنی صدای صلوات می آمد ،  آن شب صلوات ها برایم یه جور خاصی بود  یک آهنگ خدایی. به طرف هیئتی که با کیسه های شن  و قوطی های خالی  مهمات ساخته بودند ،پا تند کردم  همه ی چشمها قرمز بود  همه یک حال خاصی داشتند  یه جوری دعای زیارت عاشورا می خواندند که انگار دارند   با خود امام حسین حرف می زنند،  رفتم و یک گوشه ای نشستم منتظر علی اصغر شدم  السلام علیک دوم که تمام شد پلک هایم سنگین شدند، توی خواب و بیداری بودم که با یک صدای  آشنا چشمام رو باز کردم.

 

- آقا سنگری رو که می خواستی کندم، باورم نمی شد که پیدایش کردم طوری به طرفش  پریدم  که انگار اولین باره علی اصغر رو می بینم. مچ اش را گرفتم  تو رو چه به کندن سنگر ،  حیف تو نیست با این چهره ،این درس خوب ،پسر تو می دونی از چه خانواده ایی هستی؟  بیل و کلنگ دست گرفتی  و توی این بروبیابان خم شدی و خاک می خوری؟ با خونسردی نگاهم کرد، داداش این حرف ها چیه ، پسر اما حسین (ع)  که نیستم این جا توی  جبهه همه یک اندازه می شوند،  حمایت از وطن  داداش شما اینجا چکار می کنید لبخندی زد نکنه آمدی جنگ؟ آره آمدم بجنگم اما با تو ،  آنقدر با تو می جنگم که شکستت بدم و برت گردانم علی اصغر بلیط ها آماده است ما باید بریم اینجا دیگه جای ما نیست میدونی دشمن تا کجا آمده؟ همش بمباران همش شهید همش مجروح سهم ما از جنگ فقط شده آوار خانه ها علی اصغر توی یک کشور دیگه یه جای خوب  و راحت خوشبختی و آرامش داره انتظار مارو میکشه . قطره اشک از گوشه ی چشم های علی اصغر  لیز خورد و تا روی گونه هایش رسید.

 

-چقدر راحت پا پس می کشی داداش، غیرتت رو کجا جا گذاشتی هنوز نرفته غیرتت غربی شد تاریخ انقضاء خورد باطل شد مگه این  کشور مال  ما نیست تا وقتی آرام بود خوب بود اما حالا... محال که اجازه بدیم یک وجب از خاکمون به دست های دشمن بیفته. گفتم علی اصغر میدونی دشمن  چقدر نیرو داره  تا چه حد مهمات داره میدونی چند تا کشور پشتیبانش اند.

 

 هنوز هم وقتی نگاهش یادم میاد  خجالت می کشم علی اصغر لبخند تلخی زد و گفت داداش مگه امام حسین (ع) چند تا نیرو داشت مگه امام حسین (ع) چند تا اسلحه داشت هفتادو دو تن کجا و آن سیاه لشکر کجا؟

-امام حسین برای دین و اسلام جنگید تو رو چه به امام حسین(ع).

 

-خوب ما هم داریم برای دین و همان اسلامی که امام حسین زنده نگه اش داشت و وطن و ناموسمان می جنگیم.

- گفتم علی اصغر  تو کم سن و سالی خامی بیا برگردیم جنگ آدم خودش رو می خواد تا یکی از همین خمپاره ها  هر دو تامون رو جسد نکرده بیا برگردیم.

 

 خندید و گفت داداش مگه علی اصغر امام حسین(ع) چند سالش بود اصلا علی اصغر امام حسین(ع) به سال رسیده بود جنگ کوچیک و بزرگ ، پیر و جوان نمی شناسه .  دستم  رو گرفت و گفت می دانی داداش تمام ثواب زیارت عاشورا را تمام حس و حالش به همین سجده شه. تا به حال علی اصغر رو این جوری ندیده بودم اسم جنگ و جبهه که آمد  علی اصغر هم دیدو نظر وافکارو عقایدش عوض شد  دیگه اون علی اصغری نبود که من می شناختم هر دو سجده رفتیم صدای گریه هاشو شنیدم دستم رو گذاشتم روی سرش صورتم را به صورتش نزدیک کردم  گریه هایش گونه هامو تر کرد...

 

سکوت می کند زیر گلویش پر شده از بغض دوباره نگاهش را می کشاند روی قاب عکسی که روی دیوار است همان جوان کم سن و سال که حالا میدانم علی اصغر است.

 

چی شد توانستی علی اصغر رو برگردونی؟

-علی اصغر برنگشت با خون  خودش بلیط ماندن منو هم صادر کرد وقتی عزیزت  یا نه وقتی کسی که کنارت می شینه باهات حرف می زنه می خنده درد دل می کنه می جنگه یه دفعه گلوله سینشو می شکافه و خونش پاشیده می شه روی صورتت. قدم هات هیچ وقت برگشت رو قبول نداره تا بمانی و انتقام خونش رو بگیری.

 

ماندم و جنگیدم و پاهام رو زیر تانک جا گذاشتم.

 صدای گلوله و خمپاره یک دقیقه هم قطع نمی شد  علی اصغر چهار قبض آر پی جی رو گذاشته بود روی دوشش گفتم علی اصغر هنوز هم دیر نشده  می ترسم تو این گیرو دار  منم کشته بشم  من مثلا اومدم تو رو برگردونم.

 

انگار اصلا حرفهای منو نمی شنید  دست کشید رو آر پی جی ها  و گفتم داداش با هر کدام می خوام یه تانک دشمن رو بزنم یه طوری نگاه آرپی جی ها می کرد  مثل یه فرمانده که نگاه گردانش می کنه  و ذوق می کنه. شش دانگ حواسم به خودم بود  که نکنه یه خراش کوچولو بردارم اما تو جبهه چشمام صحنه هایی دید  که از خودم بی خود شدم.  خیلی سخته وقتی بدونی  تو قدم هایی که قراره برداری  میخوای تمام شبی آرزوهات میخواد روی همین مینی که  قرار ه روش پا بزاری  دفن بشن ، شاید تو اولین قدم تموم شبی دیگه چشمات  قدم دوم رو نبینه  بچه های تخریب چی جنازه هاشون روی مین تکه تکه می شد  و پرت می شدند اطراف،  توی آن همه درگیری من دنبال علی اصغر  می گشتم  دشمن داشت گلوله آتش پرتاب می کرد  کیسه های سنگر گر می گرفتند  .هوا گرد و خاک چشمام رو تار کرده بود به سختی می توانستم جایی رو ببینم  سرم رو به اندازه ی یک خمپاره سنگسنی می کرد  چند نفر دراز کشیده بودند رفتم کنارشون دراز کشیدم گفتم: برادرا یه خورده جمع تر بشید که من هم جابشم  این طوری این گلوله های آتشی نصف منو جزقاله می کنه  دیدم جواب نمی دهند نگاهشان کردم  همه شهید شده بودند.

 

 با زبان لب هایش را خیس می کند ،  می دانی جوان  جنگ با تمام بدی هایش خوب بودن رو  خوب یادمان داد  جبهه با تمام سختی هاش  مقاومت رو خوب  برامون معنی کرد وقتی می بینی   یه نفر پاهاش زیر تانک له شده  اما لب هاش دعای توسل می خوانه چنان نیرویی تو وجودت کشیده می شه که خون و جنازه و جسدهای پاره پاره جلو چشمات اند اما دلت نمی لرزه تنها تنت رو سپر می کنی  و میگی من زنده ام حالا که زنده ام می خوام انتقام بگیرم پس می مانم و می جنگم...

 

 علی اصغر یک قبض آر پی جی  گذاشته بود روی شانه اش   تانک دشمن که نابود شد  ناخودآگاه یک لبخند  نشست توی صورتم  احساس غرور کردم دومین آرپی جی رو هم که گذاشت لبخندم غلیظ تر شد سومین تانک که گر گرفت خندیدم هنوز خنده هام تموم  نشده بود که ترکش خمپاره  گلوی علی اصغر رو نشانه رفت یک تانک مانده بود و یک قبضه آر پی جی خنده ام تلخ شد گلوله ی توپ که منفجر شد  دست های علی اصغر  رو زود تر از خودش فرستاد بهشت ، به طرفش دویدم سرش رو گذاشتم روی پاهام به سختی حرف می زد  گوشم را گذاشتم جلوی دهنش گفت: داداش وصیت نامه ام  تو جیب پیراهنت دیشب که خوابیده بودی  بعد از غسل شهادت  وصیت نوشتم. دست بردم توی جیب پیراهنم وصیتش را درآوردم . نوشته بود خدایا  مرا از گردن مثل امام حسین(ع)  و از دست ها مثل عباس شهید کن . دشمن داشت محاصره اش را تنگ تر می کرد  سر علی اصغر را گذاشتم زمین آن لحظه اشک هام خشک شده بود  دست بردم  اسلحه علی اصغر رو برداشتم  اما دو دل بودم  یکی از رزمنده ها گفت داداش علی اصغر ، جنگ هنوز تمام نشده تا وقتی که دشمن دین و افکار و عقاید  ما رو نشانه بگیره ما  تو جنگیم. جنگ هیچ وقت تاریخ مصرفش تمام نمیشه  اسلحه رو بردار شک نکن .  آن روز ظهر عاشورا رو به چشم دیدم  آن روز  از امام حسین خواستم  کمکم کنه،چشمام دیگه تار نبود  ترس نداشتم،  جونم برام مهم نبود  دیگه ناراحت  علی اصغر نبودم  وجودم سرد شده بود   طوری دشمن رو نشانه می گرفتم که انگار تمام آموزش های جنگ رو بلد بودم  یه دست از غیب داشت کمکم می کرد. این ها را که می گوید  ساکت می شود .  می گویم داداش علی اصغر چرا نمی خواستین صحبت کنید واقعیت ها رو باید گفت ،لحظه ای سکوت می کند  از سکوتش می فهمم یک جای حرفم ایراد دارد. دستش را می کشد روی  عکس های علی اصغر صورتش را  می چسباند روی عکس  بغض گلویش می شکند  و می گوید نه عزیزم  واقعیت ها را نمی گویند واقعیت ها را می بینند جنگ و جبهه  یک واقعیت بود  که دیدیم می گویم  شما دیدید ما که ندیدیم کف دستش را می کشد رو ی صورت چروک افتاده اش  اشکش را پاک می کند و با صدای لرزان جواب می دهد:

-بعد از گذشت این همه سال هنوز هم دارند شهید می آورند مگر نمی بینید . عرق روی پیشانی ام  می نشیند  چند روز پیش بود  که چند شهید گمنام آوردند.

 

-کافیه یه سری به گلزار شهدا بزنید آن  وقت واقعیت ها را خوب می فهمید... تا آخر حرف هایش  می نشینم ، حرف هایش را با یک صلوات برای شادی روح شهدا پایان می دهد.

 

 خدا حافظی می کنم . دلم ،حالم و احساسم طور دیگری شده حرف هایش را توی ذهنم مرور می کنم ( جنگ هنوز تمام نشده...) تا وقتی که دشمن افکار  عقاید  اخلاق و حتی پوشش جوان های ما رو به هدف بگیره  ما تو جنگیم علی اصغر های 12و13 ساله ی آن موقع خوب جنگیدند پیروز شدند  ما چی ؟ پس ما جوان ها هم باید با موشک جواب بدیم  و چه موشکی بهتر از حذف کردن شبکه هایی که از غرب میاد خودش  یک جواب کوبنده است  خودش بزرگ ترین بمب  کافی پوشش هامون رو نجیب تر کنیم  بزرگ فکر کنیم ،خوب ببینیم بهترین موشکی  که می تواند دشمن را نابود کنه شرکت تو راهپیمایی  که به نفع کشور ماست رفتن به پای صندوق های رای  که به سرنوشت کشورمان مربوط میشه  همه ی این ها خودش یک پا خمپاره است. آنها آن طور جنگیدند ، و پیروز شدند ، ما هم با خط زدن و تقلید نکردن  از غربی ها می جنگیم...  ما هم با احترام گذاشتن به قانون ، با حرمت گرفتن خون شهیدانی که به خاطر آرامش ما از جانشان گذشتند  پیروزیم ما هم با گرامی داشت یادو خاطر شهدا ی8 سال دفاع مقدس به دشمن نشان می دهیم که جوان های این سرزمین تو هیچ جنگی شکست نمی خورند...

 

به خانه می رسم قبل از اینکه لباس هایم را عوض کنم  پشت میز می نشینم ضبط صوتم را روشن می کنم ، خودکار را در دست می گیرم نوار را می زنم جلوتر و می رسم به اصل داستان آن جا که برای اولین بار به جبهه رفت، بعدهم دیدن دوباره ی ظهر عاشورا  و دستی که از غیب به کمکش آمده بود.اما به دلم نمی نشیند وقت زیادی نمانده باید  هر طور شده کار را برای سردبیر سرویس داستان ایمیل کنم...

 

دستم را می گذارم روی دکمه ی عقب رفت ضبط صوتم ، دلم می خواهد تمام چیزهایی را که ضبط کرده ام بنویسم  از آن جایی که ترس و دلهره جایش را با استقامت و مقاومت عوض کرد و برسم به انتهای حرف هایش به آن جایی که گفت: جنگ هنوز تمام نشده، جنگ تاریخ انقضاء نداره...

 

داستان از: فاطمه بگزاده

 

انتهای پیام/ن

 

دیدگاه شما

نقشه ماهواره ای اسدآباد
پیش بینی وضعیت هوای اسدآباد
بانک ملت
https://telegram.me/Avaseyedjamal