به گزارش آوای سیدجمال، زمستان سال۱۳۶۶ «چند روز قبل از عملیات بیتالمقدس ۲» هنگامی که از شهرستان بانه و ارتفاعات برفی بوالحسن و رودخانه وحشی که در پائین دست ارتفاعات بوالحسن بود رسیدیم، با «قلهوالله» از روی پل سید الشهدا که یک پل مهندسی جنگی و موقتی بود گذشتیم،
بعد از این پل خاک کردستان عراق محسوب میشد،
در کنار پل پیرمردی با محاسن سفید و نورانی که سربند سبزی منقش بنام یا زهرا چهرهاش را زیباتر کرده بود، پشت کانکس خاوری پر از جعبههای شیرینی ایستاده بود و میگفت:
بفرمائید!! «میلاد حضرت فاطمه ( س ) مبارک».
یک نفر قبل از تویوتا وانت ما با لهجه تهرانی جعبه شیرینی را از این پیرمردگرفت و گفت: حاج بخشی ایول داری!!!
به احترامش و به محبتش لبخندی بر لبم نشست، جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم،
چقدر مهربان بود،
به رزمندههای پشت تویوتا هم چند جعبه با خوشرویی تقدیم کرد.
“بهبه چه شیرینی خوشمزهی” اینو بچهها گفتند،
بعداز طی مسافتی لغزندگی جاده باعث گردید کنترل ماشین از دستم خارج شود و به سپر مینی بوس شخصی که کنار جاده پارک شده بود بر خورد کند و کمی ماشین و تکان داد،
صاحب ماشین که فاصله ایی با ما داشت و با دوستانش در حال گفتگو بود و معلوم بود خستگی حسابی کلافه اش کرده است، تکان خوردن ماشین و خسارت جزیی به سپر را بهانه کرد و باعصبانیت داد و بیداد راه انداخت و فحشهای کوچه بازاری و مشت خود را گره کرده و به طرف ما میآمد،
این برخورد برام تازگی داشت مات و مبهوت نگاهش میکردم، فرصت هیچ کاری نداشتم بناچار آرام پشت فرمان نشسته بودم؛
راننده با قدی متوسط و لاغر اندام و با لهجه تهرانی، دستهایش از فرط عصبانیت میلرزید، در حالیکه لحن صدایش خشم بود و فریاد، نزدیک ونزدیکتر می شد.
آنقدر نزدیک که حالا آبدهان و فحش و ناسزایش پرت میشد روی صورتم،
خونسردتر از قبل در جعبه شیرینی را بازکردم و محترمانه و دو دستی به طرفش گرفتم و گفتم بفرما حاجی این شیرینی میلاد حضرت فاطمه (س) است.
بدون معطلی یک گل شیرینی برداشت و به دهانش برد هنوز شیرینی روی زبانش بود که حلقه اشک در چشمانش جمع شد و روی گونههای یخزدهاش جاری شد، حالا کمی آرام شد، آرام آرام،
رفیق بغل دستیام گفت برادر ما هم بی تقصیریم در این زمین یخ و دشت برف و سرما داریم از شماها دفاع میکنیم،
راننده گفت داداش تو خودت هستی و این کوله پشتی ، زیر هر سنگی جانپناهتونه، توی هر سنگری محل استراحتتون، من چکار کنم با این سرمایهی زندگیم، سیبلی شده برای بمباران، توی این برف وگل و یخ،
باید هم مواظب این باشم و هم !.......اشکهایش جاری شده بود، اینبار جعبه شیرینی را تقدیمش کردم و گفتم به برو به دوستانت بده و بگو خدا بزرگه، انشاالله بهتر میشه، اینهم میگذرد.
بدون کلامی راه شو گرفت و رفت..
پس از این تاثیر آنی که هم مرا پر حوصله کرد و هم او را آرام،
این خاطره بهانهی شد تا به احترامش و به معجزهاش هر سال در روز میلاد بیبی حضرت فاطمه( س) شیرینی پخش کنم تا شیرین کام کنم کام محبانش را .
زمانی که دانشجو بودم اول بایک جعبه شیرینی و بعد با چند جعبه و پخش شیرینی در محل زندگی و همسایهها، و حالا چند سال است به هر خانواده روستای زادگاهم یک جعبه؛
ان شاالله ادامه اش تا سالهای مانده عمرم و بازمانده های نسلم ؛
انتهای پیام/ن
دیدگاه شما