روی تپه ای دور تا دور هم می نشینند چند دقیقه ای می شود که صدای بمباران قطع شده است. کف پاهایشان تاول زده و زانو هایشان زق زق می کند . مالک فرمانده گردان می زند روی ترمز و ماشین با جیغ بلندی می ایستد ، پیاده می شود . بچه ها با دیدن فرمانده خودشان را جمع و جور می کنند .